رفت‌و‌آمد ارواح جک لندن: Jack London زاده ۱۲ ژانویه ۱۸۷۶ – درگذشته ۲۲ نوامبر ۱۹۱۶) نویسنده سوسیالیست آمریکایی بود. او از نخستین نویسندگان آمریکا بود که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت

لب شکری ابروهایش را درهم کشید.

- باز هم چیزهایی میگی که ما سردر نمیاریم.

ادوین او را به سکوت خواند. بابابزرگ ادامه داد:

- گفتم تلگرافی خبر داده بودند. در آن زمان آدم‌ها از دور با هم حرف می‌زدند. دستگاه‌هایی بود که از هزاران کیلومتر فاصله به هم خبر می‌دادند و با همین وسایل بود که این خبر به سانفرانسیسکو رسید که بیماری ناشناخته‌ای در نیویورک دیده شده. نیویورک که بزرگ‌ترین شهر آمریکا بود در آن موقع 11 میلیون نفر جمعیت داشت. اول کسی به این خبر توجه نکرد. چند نفری بیشتر نمرده بودند ولی مرگ خیلی زود سراغ بیمار آمده بود. از اولین علامات بیماری، ارغوانی شدن صورت و همه بدن مریض بود. بیست و چهار ساعت بعد از رسیدن این خبر، معلوم شد که در شیکاگو که شهر بزرگی بود این بیماری دیده شده. همان روز از لندن بزرگ‌ترین شهر دنیا اطلاع دادند که از دو هفته پیش سرگرم مبارزه با این بیماری هستند و معمولا این جور اخبار را سانسور می‌کردند تا مردم وحشت نکنند. وضع بسیار وخیم بود. ما که در کالیفرنیا زندگی می‌کردیم این چیزها را کم و بیش می‌شنیدیم اما زیاد اهمیت نمی‌دادیم. چون فکر می‌کردیم که مرگ ارغوانی مثل بقیه بیماری‌هاست. خیلی زود میکروبش کشف می‌شه و دوا و درمانش را پیدا می‌کنند. اما چند روز که گذشت به وحشت افتادیم. می‌شنیدیم که این بیماری آدم را بی‌معطلی و فوری می‌کشه. از تب زرد داستان‌های زیادی شنیده بودیم. شب با دوستانتان سر سفره می‌نشستید و شام می‌خوردید. دوست شما ظاهرا در نهایت صحت و سلامت بود. ولی صبح که از خواب بیدار می‌شدید جنازه دوستتان را از پای پنجره شما به گورستان می‌بردند. طاعون ارغوانی از تب زرد هم کاری‌تر بود و سریع‌تر عمل می‌کرد. معمولا بین پیدا شدن اولین علائم بیماری و مرگ انسان یک ساعت فاصله بود و گاهی خیلی کمتر. گاهی جان کندن بیمار نیم ساعت طول می‌کشید و گاهی فقط پانزده دقیقه. اول تپش قلب خیلی تند می‌شد. حرارت بدن بالا می‌‌رفت و صورت آدم به رنگ بنفش درمی‌آمد. چیزی شبیه به علایم باد سرخ. گاهی بیمار اصلا متوجه تپش سریع قلب و بالا رفتن درجه حرارت نمی‌شد ولی ناگاه می‌دید که تمام صورت و بدنش ارغوانی شده. التهابات اولیه غالبا از بین می‌رفت. گاهی بعد از چند دقیقه مریض آرام می‌گرفت و بدن کم‌کم بی‌حس می‌شد. بی‌حسی اول از پاشنه پا شروع می‌شد و همین‌طور بالا می‌آمد. از ساق به بالای زانو و از زانو به ران و شکم می‌‌رسید و بالاتر و بالاتر می‌رفت و قلب از کار می‌افتاد و مریض تمام می‌کرد. در موقع بی‌حسی، بیمار نه هذیان می‌گفت، نه احساس درد می‌کرد. هوش و حواس او تا آخرین نفس سرجا بود. از عجایب دیگر آن که بعد از مرگ بدن به سرعت متلاشی می‌شد و به صورت خمیر درمی‌آمد و از علل سرعت واگیری همین وضع بود. میلیاردها میکروب از آن جسد بی‌جان به اطراف منتشر می‌شد و همه چیز را آلوده می‌کرد و به این ترتیب از علم بشر کاری ساخته نبود. میکروب‌شناسان در آزمایشگاه‌ها یکایک جان می‌دادند و هر کس زنده می‌ماند جای همکارانش را می‌گرفت و کار را دنبال می‌کرد. اون‌ها قهرمانان واقعی بودند. یک دانشمند انگلیسی میکروب این بیماری را تا حدودی شناسایی کرد. این خبر به تمام دنیا مخابره شد و همه را امیدوار کرد. افسوس که تراسک، یعنی همین دانشمند خودش به طاعون ارغوانی مبتلا شد و ساعتی بعد از این کشف جان داد. بقیه میکروب‌شناسان دنبال کار او را گرفتند و مبارزه را با این موجود ریز و نادیدنی ادامه دادند. ولی متاسفانه این همه زحمت و کار به جایی نرسید.

لب‌ شکری حرف پیرمرد را قطع کرد:

- بابابزرگ! آدم‌های آن دوره عقل درست و حسابی نداشتند. آن احمق‌ها می‌خواستند با چیزی که نادیدنی است بجنگند. آن هم با اسلحه‌ای نادیدنی. همه شما احمق بودید و دیوانه.

پیرمرد دل نازک دوباره اشکش سرازیر شد و ادوین برای تسلای او با لب شکری به جر و بحث پرداخت.

- کمی گوش بده تا حالی‌ات کنم. تو هم خیلی چیزهای نادیدنی را باور داری.

لب شکری به شگفتی نگاهش کرد. ادوین دنبال حرفش را گرفت:

- مثلا تو اعتقاد به رفت و آمد ارواح داری. ولی هیچ‌وقت رفت و آمد اون‌ها را ندیدی.

لب شکری گفت:

- من رفت و آمد ارواح را به چشم دیدم. پارسال زمستان وقتی همراه بابا به شکار گرگ رفتم به چشم خودم دیدمشون.

- آمدیم و حرفت را قبول کردم. اما تو هر وقت می‌خوای از آب یا گرداب بگذری توی آب تف می‌کنی. مگه نیست؟

- توی آب تف می‌کنم تا بدشانسی و ارواح خبیث را دور کنم.

- پس تو به بدشانسی اعتقاد داری.

- بله که دارم.

ادوین پیروزمندانه نتیجه گرفت:

- در کجا بدشانسی را دیده‌ای؟ هیچ‌جا ندیدیش. پس تو هم مثل بابابزرگ هستی. به چیزهایی اعتقاد داری که به چشم ندیده‌ای. بابابزرگ! حرف‌های لب شکری را نشنیده بگیر. گوشمون به توست.

لب شکری که از حرف‌های ادوین توی لب رفته بود، دیگر چیزی نگفت. بابابزرگ باز رشته سخن را به دست گرفت. تا اینجا شنوندگانش بارها کلام او را بریده بودند و ناچار بود مرتبا به پرسش‌ها و پرخاش‌های آنان پاسخ بگوید و اسرار آن دوران ناشناخته را افشا کند. ولی ما برای آنکه به چند و چون آن فاجعه بزرگ پی ببریم، از این پس چندان به پرسش‌ها و پرخاش‌های پسران اعتنا نمی‌کنیم و تنها به پیرمرد گوش می‌سپاریم، که آهسته و اندیشناک سخن می‌گفت:

«هنوز به خاطر دارم که چه روزی مرگ ارغوانی در سان‌فرانسیسکو اولین قربانی‌هایش را گرفت. صبح روز دوشنبه بود که خبر این کشت و کشتارها در شهر شایع شد و روز سه‌شنبه مردم مثل مگس پرکنده در سان‌فرانسیسکو و اوکلاند روی هم می‌ریختند. روز پنج‌شنبه برای اولین بار شاهد مرگ برق‌‌آسای دوشیزه کالیران بودم که از شاگردان من بود. جلوی من در تالار درس نشسته بود و به صحبت‌های من گوش می‌داد. ولی یک دفعه چیز عجیبی دیدم. صورتش ارغوانی شده بود! درسم را ناتمام گذاشتم و بی‌حرکت ایستادم. شاگردان کلاس هم بهت‌زده بودند. می‌دانستند که مرگ ارغوانی دیر یا زود سراغ همه می‌آید. دختر دانشجو ناگاه از جا پرید و وحشت‌زده و فریاد‌زنان از در تالار بیرون دوید.»