رشد عجیب تروریسم

این همان تبدیل‌کردن توحش وحشتناک انسانی به داستان فرخنده پیشرفت همراه با ویرانی است، فرهنگ پیشرفتی که جایگاهش با بمباران ویرانگر اتمی دو شهر ژاپن درپایان جنگ جهانی دوم و نیز سایه‌گسترشدن جنگ جهانی آرماگدون در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ میلادی بسیار بغرنج شد. در دوران کودکی من جنگ چیز خوبی نبود؛ ولی در فیلم‌ها کشتار «آنها» هیچ ایرادی نداشت، خواه آنها بومیان غرب آمریکا بودند یا ژاپنی‌ها در جنگ جهانی دوم. این‌طور بود که من در فرهنگ پیروزی بزرگ شدم و این شکوه را بارهاوبارها در بازی‌های کودکانه‌ام به صحنه می‌آوردم. در دهه ۵۰ میلادی پسرها (و بعضی دخترها) با عروسک‌های اسباب‌بازی نمایش پیروزی‌های آمریکا را اجرا می‌کردند: دسته گاوچران‌ها که بومی‌ها را شکست می‌دادند و غرب را فتح می‌کردند یا چند تفنگدار دریایی با لباس زیتونی‌رنگ که به سواحل ایووجیما یورش می‌بردند. اگر ماجرای کشور ما شرح خونین جنگ علیه وحشی‌هایی بود که در آن شادی و رضایت از لوله تفنگ بیرون می‌آمد، ما کودکان در بازی‌هایمان بدون هیچ راهنمایی تاریخ آمریکا را از نو می‌آفریدیم. اینکه در این بازی‌ها بدها چه کسانی بودند و خوب‌ها کدام، اینکه چه کسانی و تحت چه شرایطی باید کشته می‌شدند در فرهنگ مسلط بچگی ما امری پذیرفته بود که تحت‌تاثیر تصویر جنگ جهانی دوم در سینمای هالیوود شکل ‌گرفته بود. مساله این است: تجربه آمریکا در جنگ از سال۱۹۴۵ باید درس‌های خوبی در زمینه تشکیلات نظامی عظیم و تعارض‌های متعاقب آن برای خودش و دیگر قدرت‌های بزرگ داشته باشد. بیایید این مساله را از زاویه تاریخ بررسی کنیم. بعد از پیروزی همه‌جانبه سال ۱۹۴۵ و آن فرجام شوم پرتاب دو بمب اتمی و کشتار حدود ۲۰۰هزار نفر در سال۱۹۵۰ جنگ کره شروع شد. آمار کشته‌ها و خرابی‌های این جنگ بی هیچ اغراقی تکان‌دهنده است.

صحنه کشتار این‌بار بین ارتش‌های کره‌شمالی و متحدش، چین تازه کمونیست‌شده، در برابر ارتش کره‌جنوبی و متحدش، ایالات‌متحده بود. حالا ارقام را ببینید: از جمعیت ۳۰میلیونی کره حدود ۳میلیون نفر کشته شدند، به علاوه تقریبا ۱۸۰هزار نفر از چین و ۳۶هزار نفر از آمریکا. شهرهای جنگ‌زده کره‌شمالی به ویرانه‌هایی تمام‌عیار تبدیل شدند و ویرانی‌ای که در شبه‌جزیره کره حاصل شد چیزی ورای تصور بود. به معنای دقیق کلمه یک صحنه کشتار رخ داد و به‌‌رغم اینکه ارتش آمریکا مجهزترین و ثروتمندترین ارتش روی زمین بود، جنگ به معنای دقیق کلمه به تساوی یعنی پیمان ترک مخاصمه۱۹۵۳منجر شد که هنوز که هنوز است به توافق صلحی واقعی نینجامیده است. یک دهه بعد، مصیبت واقعی آمریکا در قرن بیستم یعنی جنگ ویتنام شروع شد؛ اولین جنگ آمریکا که من به آن اعتراض کردم. در این جنگ نیروی هوایی و ارتش آمریکا به‌طور گسترده‌ای ویرانی را به نمایش گذاشتند. در پایان، فاجعه ورای حد تصور بود؛ چند میلیون نفر از شهروندان ویتنام و بیش از یک میلیون نفر از رزمنده‌های ویتنامی و ۵۸هزار نفر آمریکایی کشته شدند. در سال۱۹۷۵ با خروج نیروهای آمریکایی، ویتنام جنوبی که مورد حمایت آمریکا بود، سقوط کرد و ارتش ویتنام شمالی و متحدان شورشی‌اش در جنوب کشور زمام امور را به دست گرفتند. حتی نتیجه مساوی کره هم تکرار نشد؛ بله، شکستی تمام‌عیار برای بزرگ‌ترین قدرت نظامی روی زمین رقم خورد.

 طلوع پنتاگون؛ غروب زمین

در این میان، ابرقدرت دیگر دوره جنگ سرد یعنی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۷۹ لشکرنظامی عظیمش، ارتش سرخ را به افغانستان فرستاد؛ رویدادی که اکنون برای آمریکایی‌ها کاملا آشناست. اتحاد جماهیر شوروی در افغانستان نزدیک یک دهه با چریک‌های افغان که از حمایت و کمک‌های مالی قابل‌توجه سازمان سیا و عربستان سعودی (همچنین یکی از شهروندان سعودی به نام اسامه بن‌لادن و گروهی کوچک به نام القاعده که درمیانه جنگ تشکیل داد) برخوردار بودند، جنگید. ارتش سرخ در سال۱۹۸۹ دست از پا درازتر افغانستان را ترک کرد؛ درحالی‌که حدود ۲میلیون نفر افغان و ۱۵هزار نفر از نیروهای خودش را به کام مرگ فرستاده بود. چیزی از این رخداد نگذشته بود که اتحاد جماهیرشوروی دچار فروپاشی شد و ایالات‌متحده تنها قدرت بزرگ روی زمین شد. واشنگتن در واکنش به این رویداد هر کاری کرد جز عمل به وعده «بهره صلح»*. بودجه پنتاگون آن سال‌ها فقط اندکی کاهش یافت. ارتش آمریکا در سال۱۹۸۳ به جزیره کوچک گرانادا واقع در دریای کارائیب حمله کرد و آنجا را اشغال کرد. در سال۱۹۹۱ هم در نبردی پرسروصدا و نسبتا سطح پایین و یک‌طرفه سربازان صدام حسین، حاکم عراق را از کویت بیرون کرد؛ جنگی که بعدها به نام جنگ اول خلیج‌فارس معروف شد. این جنگ پیش‌درآمدی بود برای جهنمی که قرار بود در قرن بعدی در زمین برپا شود. حال دیگر آمریکا که حداقل ۷۵۰ پایگاه نظامی در همه قاره‌ها به‌جز قطب جنوب داشت به قدرت استثنایی نظامی جهان تبدیل شد. در ابتدای قرن بیست‌ویکم درپی حمله‌های تروریستی یازدهم سپتامبرجرج بوش، رئیس‌جمهور آمریکا و مقامات ارشدش که گویی نمی‌توانستند از تجربه اتحاد جماهیر شوروی که سال‌ها پیش فروپاشید درس عبرت بگیرند، قوای نظامی آمریکا را به افغانستان فرستادند تا طالبان را از قدرت برکنار کنند. اشغال و جنگی مصیبت‌بار آغاز شد. کشتاری طولانی‌مدت که فقط وقتی پایان یافت که بایدن بعد از بیست‌سال کشت‌وکشتار، خونریزی و مخارج گزاف، آخرین نیروهای آمریکایی را از میانه خرابه‌ها و ناآرامی‌ها خارج کرد و آن کشور ویرانه را تحت حکومت -بله!- طالبان رها کرد. در سال۲۰۰۳ با تهاجمی به سرکردگی بوش به عراق جنگ دوم خلیج‌فارس شروع شد. علت شروع جنگ هم دلایلی بی‌اساس مبنی بر اینکه صدام حسین یا سلاح کشتارجمعی دارد یا درحال ساختن آن‌ است و نیز ارتباط او با اسامه بن‌لادن بود. تردیدی نیست که این جنگ فاجعه بود و کشته‌شدن صدها هزار عراقی (مانند افغانستان) و هزاران آمریکایی را در پی داشت. کشتار دیگری تکرار شد که سال‌ها به طول انجامید و البته باز آمریکایی‌ها درس‌های اندکی از آن گرفتند. بعد، جنگ با تروریسم به‌طور گسترده‌تری ادامه یافت که در اصل به گسترده‌ترشدن تروریسم در سطح زمین منجر شد. این واقعیت را نیک تورس اخیرا بر اساس آماری بی‌سابقه دریافته است: از سال‌هایی که آمریکا جنگ علیه ترور را در غرب آفریقا شروع کرده است. حوادث تروریستی رشدی سریع و نزدیک به ۳۰هزار درصد داشته است. اما به نظرم کاملا مشخص است که چرا این وضع پیش آمده است. هر سال بودجه پنتاگون افزایش می‌یابد و اکنون در آستانه رسیدن به یک تریلیون دلار است. اگر ارتش آمریکا از سال۱۹۴۵ یک موفقیت حائز اهمیت به‌دست آورده باشد، این است که گران‌ترین و پربودجه‌ترین موسسه کشور شده است. متاسفانه همزمان با این جنگ‌ها به‌طور اعجاب‌آوری جنگ وارد آمریکا هم شده است (همان‌طور که زمانی در اتحاد جماهیر شوروی این‌طور شد). ماجرا از این قرار است که تجهیزات نظامی شامل تفنگ‌های تهاجمی (از هر بیست‌نفر، یک‌نفر تفنگ دارد) و تسلیحات دیگر در کشور گسترش یافته‌اند و درنتیجه کشتارهای جمعی افزایش قابل‌ملاحظه‌ای یافته‌اند. حاصل اینها احتمال شکل‌گیری جنگ داخلی جدید همراه با همه پیامدهای ترامپی آن در این کشور است. درواقع، من تردید دارم که اگر جنگ‌های مصیبت‌بار آمریکا در این قرن نبود آیا باز هم ترامپ رئیس‌جمهور می‌شد یا نه؟ منش وحشت‌آفرین او را می‌توان «نتیجه» جنگ با تروریسم دانست. شاید هیچ‌گاه داستانی جالب‌تر از اینکه چگونه قدرتی بزرگ و بلامنازع این‌گونه خودش را به ‌زانو درآورد، وجود نداشته است.

 کلام آخر

امروز در اوکراین آخرین نمونه هولناک از این رویدادها را می‌بینیم، اینکه چگونه ارتشی لاف‌زن که در پی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تجهیز شد -معلوم است که منظورم ارتش روسیه است- دوباره برای جنگ با نیرویی کوچک‌تر از خود رهسپار شده و البته نتیجه فوق‌العاده مصیبت‌بار از اکنون مشخص است. این را هم بگویم که ولادیمیر پوتین و گروه همراهانش و نیز همتایان آمریکایی‌شان باید از تجربه مصیبت‌بار حضور ارتش سرخ در افغانستان در قرن پیش درس عبرت بگیرند. البته بعید می‌دانم این اتفاق بیفتد. البته غیر از این درس که جنگ در قرن بیست‌ویکم دیگر مایه فخر و سربلندی نیست، درس بزرگ‌تری هم اینجا نهفته است و آن اینکه، برخلاف دوره‌های گذشته، فارغ از اینکه در میدان جنگ چه رخ دهد، کمتر احتمال دارد قدرت‌های بزرگ پیروز شوند. امیدوارم چین که قدرت نوظهور زمین است به این درس‌ها توجه داشته باشد. می‌دانیم چین به‌طور منظم در اطراف جزیره تایوان رزمایش‌های تهدیدآمیز انجام می‌دهد و درمقابل، دولت بایدن هم به‌طور مرعوب‌کننده‌ای درحال افزایش حضور نظامی‌اش در منطقه است. اگر رهبران چین واقعا می‌خواهند در این قرن موفق باشند، باید از جنگ‌افروزی‌هایی مشابه با تجربیات اخیر آمریکا و روسیه دوری کنند. (ای کاش قهرمانان جنگ سرد در واشنگتن هم قبل از اینکه بین دو قدرت اتمی فاجعه جنگ اتمی رخ دهد از تجربیات جنگی گذشته عبرت گیرند). اکنون دیگر برای اینکه نظر پدرم را درباره جنگ بپرسم، دیر شده است؛ اما از مشاهده رابطه قدرت‌های «بزرگ» و جنگ آموزه‌ای روشن می‌توان آموخت: این قدرت‌ها اگر بزرگی‌ای داشته باشند این بزرگی در توان آنها در نابودکردن دشمنان و حتی خودشان است.

peace dividend: * پول حاصل از صرفه‌جویی در هزینه‌های دفاع

منبع: the nation