تورم را فراموش کن، شفاعت را بچسب

همچنین ترس از اعتماد به پول به مثابه مخزن ارزش، اعتمادآلمانی‌ها به نظم سیاسی و اجتماعی موجود را از بین برد. اگر پول دیگر بیش از این ارزش نداشته باشد، در این صورت مردم روی چه چیزی می‌توانستند حساب کنند؟ آنها باید به چه چیز متوسل می‌شدند؟ همچنان‌که بسیاری از هم‌نسلان مثلا سباستین هافینر بزرگ‌ترین پسر توماس مان، کلاوس که در آن زمان او هم شانزده ساله بود چنین سوال‌هایی را از همدیگر می‌پرسیدند. کلاوس در خودزندگی‌نامه‌اش به نام «نقطه عطف» نوشت:  «ما در عصر تغییرات وسیع و بی‌اطمینانی بزرگ شدیم.» او نوشت: «ما چطور می‌توانستیم در زمانه‌ای که همه چیز فروریخته بود و اطراف ما پر از سرگردانی بود، خطاناپذیر باشیم؟

تمدن بی‌هدف در هم ریخته بود. هیچ‌کس هیچ ایده‌ای نداشت که بعدا چه اتفاقی می‌افتد. گاهی اوقات به‌گونه‌ای فکر می‌کردیم که انگار اتوپیا آن گوشه و کنار است: در لحظات دیگر به نظر ما تمام آن ارزش‌ها و نهادهایی که ما در قرن بیستم شناخته بودیم بدون هیچ تعادلی، ‌هدفی یا تاییدی از حیات فروپاشیده بود. پخته شده تا خراب شود و آماده برای سقوط بود. در واقع، ‌ما با منش‌های آخرالزمانی مجهز شده بودیم و به اشکال مختلف ماجرا را تجربه می‌کردیم. بله، ما با منش‌های آخرالزمانی آشنا شده بودیم و در بسیاری از القائات یک نشانه شده بودیم.»

در اصل شخصی کردن منش آخرالزمانی همان قدسی کردن تورم بود: شبه پیشگویان مسیح‌واری که با موهای بلند و آویزان و لباس‌های گونی مانند و صندل، آلمان را درمی‌نوردیدند و «رستگاری را از دل آشوب» وعظ می‌کردند و «جهانی نو از روح عشق» را گاهی اوقات برای مخاطبان گیج و گاهی اوقات مخاطبان شیفته نوید می‌دادند. در ماه سپتامبر سال۱۹۲۲ ‌روزنامه کولینشه ولکس زایتونگ نوشت «مردم به‌ویژه مردمان فقیری که نمی‌توانند بدون حمایت زندگی کنند به سمت این شافعان موبلند روز آخرت که توهمات متکبرانه‌ای هم دارند، هجوم می‌برند. این فرهنگ پیش‌گویانه، نشانه‌های نگران‌کننده وضعیت روشنفکری و احساسی امروزه آلمان است. آن را نباید دست کم گرفت. این وضعیت می‌تواند حتی در مواقع بحران‌هایی که پیش می‌آید، جلوتر هم برود.»

گردشگرانی که خودشان را مثل مسیح می‌آراستند به ناامیدی زمانه پاسخ می‌دادند ‌که به‌ویژه برای کسانی که از مرتبت اجتماعی خود سقوط کرده بودند یا در تهدید فوری چنین وضعیتی بودند، این تمایل برای رستگاری و رویای روزهای خوش جاذبه خوبی داشت. یکی از پیشگویان شناخته‌شده، ‌فردریش ماک لامبرتی معروف به «مسیح تورینگیا» بود. در سال۱۹۲۰ او همراه با گروهی از رقصندگان و بازیگران جوان که او تحت نام «گله‌های تازه» شکل داده بود، ‌شهرها و روستاها را طی می‌کرد. هرجا که آنها می‌ایستادند، ‌دیوانه‌وار شروع به رقص‌های تند می‌کردند و هزاران نفر را به خلسه‌ای وامی‌داشتند که در آن لااقل برای مدت کوتاهی طبقات اجتماعی محو و نگرانی‌های روزانه فراموش می‌شد.

شفاعت‌کننده دیگر ماکس شولتز سولده نقاش بود. پسر یک خانواده بورژوا که بعد از سال۱۹۱۸ سوسیالیست دینی شده بود و نزدیک شهر شمالی آلمان ایتزوهه، ‌جامعه روستایی لیندوهوف را بنیان گذاشته بود. او بعد از آن در یک معدن نزدیک هامبورگ به این امید که معدن‌کاران هوادارش را به یک انقلاب تازه ترغیب کند، ‌شروع به کار کرد. زمانی که نتوانست این کار را کند، سعی کرد نقش «یوحنای رسول» را بازی کند یعنی اینکه سراسر آلمان را درنوردد تا ایده «جامعه مردمی مسیحی – سوسیالیست» را ارتقا بخشد.

بانفوذتر از همه شخصیت‌ها که عمدتا به «پیشگویان»روز معروف شده بودند، لودویگ کریستین هوسر بود. تجربه جنگی، این سازنده سابق شراب گازدار را به یک اصلاح‌طلب تندرو تبدیل کرده بود که شدیدا خودش را به‌عنوان یک مسیح تازه معرفی می‌کرد و گروهی از حواریون زن و مرد را دور خود جمع کرده بود. بسیاری از زنان خواهان او بودند و چیزی جز بارداری «افراد جدید» از او، ارباب مورد پرستش، نمی‌خواستند. هوسر از روش‌های مدرن تبلیغاتی برای تحریک کردن نفع در ظواهر افرادش استفاده می‌کرد. سخنوری او که شنونده‌های زیادی را جذب می‌کرد یک ترکیب ویژه‌ از غیرت مذهبی، سخنان تند و تیز و شکوهمندی ویلهلمی بود. هوسر تنها فرد از شبه‌پیشگویان بود که سعی کرد وارد سیاست شود. در سال۱۹۲۹ او حزب خلق مسیحی رادیکال را بنیان نهاد که بعدا لژیون هوسر شد که هرگز چیزی بیش از یک اقلیت کوچک نشد.

هوسر و بسیاری از حواریون و مقلدانش خودشان را «مردمان حقیقت» می‌پنداشتند و به دنبال مسیری برای کشف اشکال جدید جامعه بشری بودند. وجود داوطلبانه آنها به مثابه زاهدان سرگردان در تضاد آشکار با سبک زیاده‌روانه زندگی تازه به دوران‌رسیده‌ها و برندگان تورم زمان جنگ بود. آنها هویت خودشان را نه از دارایی‌های مادی بلکه از چشم‌پوشی وجود خودشان به‌دست می‌آوردند که البته تعجبی نداشت که در برخی موارد منجر به خودپرستی بیمارگونه می‌شد.

اولریش لاینز تاریخ‌دان این افراد را «جهش‌یافتگان هیتلری» نامیده بود و در حقیقت برخی شباهت‌هایی هم از جمله ایجاد آیینی از رهبری مسیح‌گونه، ‌رد «حیله‌گری‌های احزاب سیاسی» و تاکید بر یک «جامعه نژادی بشری» که تمام اختلافات و تفاوت‌های طبقاتی را بپوشاند، شامل می‌شد. اما ما باید از اینکه رسولان خودخوانده دوره‌گرد را با عوام‌فریبان مونیخ یکی بدانیم یا اینکه اولی را پیشتاز دومی بدانیم، سخت مراقب باشیم. این رسولان خودخوانده علاوه بر مشترکاتی که با ناسیونال سوسیالیسم داشتند، همچنین با کمونیسم و آنارشیسم هم قرابت‌هایی داشتند و در ترکیب صلیب شکسته و داس و چکش هیچ نکته ناپسندی را نمی‌دیدند.

در کل رسولان خودخوانده بر برجسته کردن استفاده از نمادها در تکان دادن و به هیجان آوردن مستمعان بیشتر متمرکز بودند تا اینکه بر پلتفرم‌های سیاسی و استراتژی‌های برنامه‌ریزی‌شده منطقی دقت داشته باشند. آنها هرگز خودشان را با هیتلر آشوبگر در رقابت واقعی قرار نمی‌دادند. اوج شکوه آنها - مثل اوج ابرتورم - در سال۱۹۲۳ بود. در سال‌های پس از آن همچنان‌که جمهوری وایمار به اقدامات ثبات سیاسی و اقتصادی دست زد، نفوذ آنها هم کم و به نقطه بی اهمیت خود رسید.