بحران اقتصادی جهان و آثار آن بر روابط بین‌الملل

دکتر احمد نقیب‌زاده- چند روز پس از مرگ استرزمن «سوم اکتبر ۱۹۲۹» که یکی از پایه‌های صلح اروپا به شمار می‌رفت روز پنج شنبه ۲۴ اکتبر که به پنج‌شنبه سیاه مشهور است بازار بورس وال استریت «نیویورک» سقوط کرد و یک بحران چهار ساله «در بعضی از کشورها آثار آن تا سال ۱۹۳۵ نیز ادامه داشت» در اقتصاد جهان آغاز شد. ابتدا گمان می‌رفت که این بحران به زودی پایان خواهد یافت. هوور رییس‌جمهور جدید ایالات متحده «از حزب جمهوری خواه» به مردم اطمینان می‌داد که پایان بحران نزدیک است و خوشبختی در چند قدمی شماست، ولی بحران تا پایان ریاست‌جمهوری او ادامه یافت و وی جمله فوق را به مدت چهار سال تکرار می‌کرد.

در سال ۱۹۲۸، بر اثر بارندگی تولید محصولات کشاورزی با افزایش چشمگیری رو به رو بود و این امر باعث تنزل قیمت محصولات کشاورزی و انبار شدن آنها شد. این امر قدرت خرید کشاورزان را که خود مصرف‌کننده محصولات صنعتی بودند کاهش داد. این خود مقدمه بحران‌های اقتصادی شد که عوامل آن از قبل فراهم آمده بود. بحران ابتدا دامن گیر سیستم پولی شد و به فوریت بخش‌های صنعتی را نیز در بر گرفت و در تابستان ۱۹۳۰ به بخش کشاورزی سرایت کرد. اندکی پس از آنکه بحران در آمریکا همه‌گیر شد کشورهایی که زیر پوشش سرمایه‌گذاری‌های آمریکا بودند، مثل اتریش، آلمان و انگلیس نیز به همان نحوی دچار بحران پولی، صنعتی و کشاورزی شدند. در چهار سال متوالی بحران از بخش دیگر و از کشوری به کشور دیگر سرایت کرد و به جز اتحاد شوروی تمام کشورهای اروپایی و حتی ژاپن را شدیدا دچار تزلزل و بی‌ثباتی کرد.

در پنج شنبه سیاه بیش از ۷۰ میلیون اوراق بهادار از اعتبار ساقط شدند و ضرر حاصله بر ۱۸ میلیارد دلار بالغ شد و این وضع در روزهای بعد نیز تکرار شد. این بحران که در اصل بحران ارزش‌ها و سقوط قیمت‌ها بود با نظریات جان مینارد کینز مطابقت داشت و سبب افزایش سریع بیکاری شد. بر اساس نظریه عمومی کینز بین افزایش قیمت و شمار بیکاران رابطه معکوسی برقرار است. یعنی افزایش قیمت‌ها موجب تشویق موسسات به تولید بیشتر می‌شود و در نتیجه کارگران بیشتری به کار مشغول می‌شود. برعکس، سقوط قیمت‌ها باعث رکود و نهایتا موجب افزایش بیکاری می‌شود.

به دنبال این بحران، بانک‌های زیادی در آمریکا دچار ورشکستگی شدند و شش هزار شعبه بانک کار خود را تعطیل کردند. موسسات زیادی به تقلیل ساعات کار خود و اخراج کارگران پرداختند. شمار بیکاران آمریکا در سال ۱۹۳۲ به ۱۲ میلیون نفر رسید. در آلمان این رقم به شش میلیون، در انگلستان به سه میلیون، در فرانسه به نیم میلیون و در ایتالیا به یک میلیون نفر بالغ شد. کلا در این سال، سی میلیون نفر بیکار در آمریکا و اروپا وجود داشت که بین ۱۵ تا ۲۰ درصد جمعیت فعال این کشورها را تشکیل می‌داد. تولیدات صنعتی نسبت به سال ۱۹۲۹ به میزان ۳۸ درصد تقلیل یافت. محصولات حیوانی و کشاورزی که خریداری پیدا نمی‌کردند، در مقابل چشم میلیون‌ها گرسنه نابود می‌شدند.

آثار بحران

با طولانی شدن بحران‌های اقتصادی زندگی سیاسی و اجتماعی تمام کشورها عمیقا دگرگون شد و روابط بین‌المللی را نیز تحت تاثیر قرار داد.

الف) آثار بحران بر سیاست داخلی کشورها: این آثار در چارچوب مداخله دولت در امور اقتصادی و اجتماعی و بی‌اعتباری دموکراسی در اذهان عمومی خلاصه می‌شود. از آن جا که این بحران‌ها نتیجه مستقیم خود سری و آزادی عمل اقتصادی بود «به همین دلیل گریبانگیر شوروی نشد» برای از بین بردن آن شیوه‌ای عکس رویه فوق ضروری بود. بنابراین اولین اثر این بحران در زندگی سیاسی داخلی کشورها به صورت دخالت دولت در امور اقتصادی یعنی کنترل قیمت‌ها، ملی کردن موسسات، ایجاد کار و اتخاذ سیاست ارشادی جلوه‌گر شد. در آمریکا که آثار بحران خیلی شدید بود و درآمد ملی از ۸۷ میلیارد دلار در سال ۱۹۲۹ به ۳۹ میلیارد دلار در سال ۱۹۳۲ سقوط کرده بود و وجود ۱۲ میلیون بیکار مشکل اجتماعی عظیمی را در پیش روی دولت می‌گذاشت، تدابیر شدیدی نیز لازم بود تا بحران خاتمه یابد و آثار آن از بین برود. روزولت کاندیدای حزب دموکرات که پس از ۱۲ سال حکومت جمهوری خواهان زمام امور را در دست گرفت. برای بازسازی اقتصاد آمریکا سیاستی اتخاذ کرد که به «نیودیل» مشهور است. روزولت از طریق کاهش ارزش دلار و اعمال نظارت دولت بر فعالیت‌های بانکی، کشاورزی و صنعتی و ایجاد شغل، زندگی اقتصادی و اجتماعی آمریکا را سامان داد. مسلما سیاست «نیودیل» خوشایند سرمایه‌داران بزرگ نبود، ولی باعث رضایت کارگران شد و به همین دلیل احزاب کمونیست در این سال‌ها که قاعدتا اوضاع مناسب تبلیغات چپ‌گرایانه بود در آمریکا توفیقی حاصل نکردند. در انگلستان نیز که سمبل لیبرالیسم اقتصادی بود به علت آثار زیانبار بحران که با مشکل ساختار صنعتی و فرسودگی کارخانه‌ها نیز همراه بود، دولت ناچار به مداخله در زندگی اقتصادی و اتخاذ سیاست‌های جدید اقتصادی شد. انگلستان پس از ۸۰ سال تجربه به مبادله آزاد راه دیگری در پیش گرفت. دولت مک‌دونالد که در سپتامبر ۱۹۳۱ روی کار آمده بود در سال ۱۹۳۲ سیاست مبادله آزاد را کنار گذاشت و سیستم ارشادی را در پیش گرفت و سعی کرد با تقویت روابط خود با کشورهای مشترک المنافع و فاصله گرفتن از کشورهای اروپایی و شرق دور از سرایت آثار چنین بحران‌هایی به کشور خود جلوگیری کند. در فرانسه نیز با آنکه به دلیل کنار ماندن از دایره اقتصاد کاملا صنعتی و مراوده کمتر با آمریکا با نیم میلیون بیکار کمتر از آلمان و انگلستان از بحران اقتصادی صدمه دیده بود اما به این دلیل که جمهوری سوم بیشتر مناسب دوران رفاه و فراوانی بود در مقابل این بحران‌ها بسیار نامقاوم می‌نمود. خصوصا که همزمان با این بحران یک دوره بی‌ثباتی سیاسی نیز شروع شده بود که نتیجه آن کاهش نقش فرانسه در امور بین‌المللی و تضعیف کنترل این کشور بر مستعمراتش بود. دولت فرانسه برای مقابله با این بحران‌ها خواهان افزایش اختیارات خود شد. در پی تحقق این خواسته قدرت قوه مجریه به ضرر قوه مقننه افزایش یافت. به عبارت دیگر «رژیم تصویب نامه‌های قانونی» بر قرار شد و دولت به بهانه غیر عادی بودن اوضاع نسبت به نظر مجلس بی اعتنا ماند. نمونه آن کابینه‌های پوانکاره و دو مرگ بودند که در ۶ فوریه ۱۹۳۴ تقاضای اختیارات فوق العاده کردند. البته دوره این گونه اختیارات تفویضی به دولت، محدود بوده و در مصوبات پارلمان مدت آن قید می‌شده است لکن همین دوره‌های کوتاه می‌توانست به ظهور یک دیکتاتور بینجامد که موسولینی و هیتلر نمونه آن بودند.

ب) شیوع توتالیتاریسم: اثر دیگر بحران‌های اقتصادی بر زندگی سیاسی کشورهای مبتلا به بی اعتبار شدن دموکراسی در نزد افکار عمومی و افزایش اعتبار رژیم‌های توتالیتر بود. دموکراسی که در جوامع آرام و مرفه قابل رشد است معمولا قادر نیست در مقابل بحران‌های حاد عکس‌العمل سریع و کار آمدی از خود نشان دهد و نیازهای مردم را به فوریت بر طرف نماید و اگر جامعه عمیقا با سنت دموکراسی خو نگرفته باشد خیلی زود به دام عوام فریبان و قدرت طلبان سقوط خواهد کرد. به همین دلیل این نظام‌ها فقط در کشورهایی از مهلکه نجات یافت که دموکراسی از زمینه عمیق و تاریخ دیرینه ای برخوردار بود. با وجود این اگر دموکراسی توانست نیمه جانی در این کشورها به در برد در واقع به این علت بود که با استفاده از همان شیوه توتالیتاریسم به نوعی واکسیناسیون مبادرت نموده «دخالت دولت» و از شیوع توتالیتاریسم قوی جلوگیری کردند. در عین حال در اغلب این کشورها نیز احزاب فاشیست طرفدار موسولینی و هیتلر پا گرفتند. سراسوالد موزلی در سال ۱۹۳۲ «حزب نو» را به اتحادیه فاشیست‌های انگلستان تبدیل کرد و در سال ۱۹۳۳ ویدکن کیسلینگ حزب فاشیست نروژ را تاسیس کرد و بین سال‌های ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ نیز به نخست وزیری رسید. در فرانسه گروه‌های سلطنت طلب و طرفدار فاشیسم مثل اکسیون فرانسز «تاسیس ۱۸۹۹» و صلیب آتش«به رهبری سرهنگ لئون دگرل در سال ۱۹۳۵ شکل گرفت و در سال ۱۹۴۴ از بین رفت». اما نظام‌های نو پای دموکراسی در مقابل حملات راست و چپ از پای در آمده و کلا به دامان توتالیتاریسم سقوط کردند. اولین نمونه توتالیتاریسم در دهه ۱۹۳۰ را روسیه شوروی ارائه می‌دهد. از زمان سقوط تروتسکی که استالین رهبری بلامنازع کشور شوراها را به دست گرفت تغییرات اساسی در سیستم اقتصادی «از بین بردن گولاک‌ها و طبقه‌ای که بر اثر سیاست نپ به وجود آمده بود»، اداری و نظامی کشور «انضباط شدید و معمول شدن مجدد درجات» نیز شروع شد. حزب کمونیست شوروی «حزب واحد» نیز دچار همین وضعیت شده و پس از بازسازی و برقراری انضباط شدید، بر تمام ارگان‌های مملکت نظارت علیه یافت. در نظام جدید، استالین عملا در راس هرم قدرت قرار داشت «از سال ۱۹۲۷» ولی هیچ گونه سمت دولتی یا عنوان رسمی دولتی پیدا نکرد؛ بلکه دبیر کل حزب یعنی تشکیلاتی بود که نه تنها به موازات دولت قرار داشت، بلکه ناظر بر اعمال دولت هم بود. به این ترتیب روسیه شوروی اولین نمونه روشی را که بعدا در تمامی رژیم‌های توتالیتر شاهد آن هستیم، عرضه داشت. از پایان سال ۱۹۳۴ تمام آزادی‌ها سلب و یک دوره ترور و وحشت آغاز شد که تصفیه‌های جمعی، محاکمات پی در پی و اعزام میلیون‌ها نفر به اردوگاه‌های کار را به دنبال داشت. این تصفیه‌ها با قتل یکی از همراهان استالین به نام کایرف آغاز شد که عده‌ای معتقدند این قتل کار خود استالین بوده است تا هم کایرف را از میان بردارد و هم بهانه‌ای برای تصفیه پیدا کند. به هر صورت قتل کایرف به‌عنوان آغاز دوره ترور که تا پایان زندگی استالین طول کشید، شناخته می‌شود. درصد اعضای کمیته مرکزی که از آغاز انقلاب مشغول به کار بودند از میان رفتند. حزب، ارتش و هر سازمانی مورد تصفیه قرار گرفت و محکومین چنان در ملأ عام خود را به لجن می‌کشیدند که هیچ دشمنی نمی‌توانست به این شدت علیه آنها گواهی دهد.

آنها به گناهانی اعتراف می‌کردند که شاید هرگز مرتکب نشده بودند. به این ترتیب رفیق استالین به حساب بسیاری از رفقا رسید. مسلما اگر هیتلر هم پیروز شده بود امروزه دارای طرفداران مخلصی از نوع رفقای طرفدار استالین در جهان می‌بود. نوع دیگر توتالیتاریسم در دهه ۱۹۳۰ شیوه حکومت فاشیستی به سبک موسولینی و هیتلر بود.

کلمه فاشیسم از کلمه ایتالیایی فشیو به معنای دسته «مثل دسته گیاه یا گل» گرفته شده است و این نامی است که رزمندگان ایتالیایی جنگ جهانی اول در فردای جنگ بر مجمع خود نهادند. موسولینی یکی از همین افراد بود. فاشیو نیز مانند سویت تعیین‌کننده گروهی است که دارای همبستگی عقیدتی نیز می‌باشد. به کار بردن این کلمه بلافاصله در مورد محافل مشابه در کشورهای دیگر نیز موسوم شد. طبیعتا روحیه رزم جویی و وطن‌پرستی و همچنین شور و شوق و غلبه احساسات و خصوصا وجود رهبری از نوع کاریزماتیک از خصیصه‌های مشترک این گروه است. این گفته موسولینی که: «توده‌ها مانند زنان، مردان قوی را دوست دارند»، تا حد زیادی طرز فکر فاشیسم را در مورد مساله رهبری روشن می‌سازد. این خصایص تدریجا در شکل‌گیری و خط فکری گروه‌های فاشیست خصوصا پس از پیروزی و به دست گرفتن قدرت مؤثر واقع شد. همچنین باید یادآور شد که فاشیسم از اجتماعی که در آن رشد می‌یافت نیز اثر می‌پذیرفت. از سال ۱۹۲۳ هیتلر دکترین خود را در کتاب «نبرد من» مشخص کرده بود. ده سال بعد که وی به قدرت رسید نه چیزی بر آن افزود و نه کم کرد. ولی در مورد سایر جریان‌های فاشیستی نمی‌توان از آغاز صحبت از خطوط فکری به میان آورد. به قول خود موسولینی «فاشیسم طفل ضعیفی نبود که در دامان عقیده‌ای پرورش یابد که تمام جزئیات آن از قبل معین شده باشد. فاشیسم زاده احتیاج به عمل بود» در مورد حزب نازی هم روا نیست که سخن از ایدئولوژی یا دکترین به میان آید. دیدگاه‌های مختلفی سعی در تبیین نظری پدیده فاشیسم کرده‌اند. جامعه شناسان آمریکایی فاشیسم و کمونیسم را به‌رغم اختلاف موجود بین آنها، تیرانی قرن بیستم و ادامه حکومت‌های تیرانی قرون گذشته می‌دانند. پاره‌ای از تحلیلگران مارکسیسم، فاشیسم را آخرین راه فرار سرمایه داری از بن بست می‌پندارند. در چنین شرایطی علاوه بر بیکاران، اقشار پایین جامعه که به دنبال ناجی خود می‌گردند، مردمی که در مقابل مشکلات زود خسته شده و طالب حل فوری و قاطع مسائل هستند نیز قهرمان برقراری نظم را از میان دیکتاتوری‌ها انتخاب می‌کنند. علاوه بر این غرور کاذبی که قهرمانان واهی در مردم ایجاد می‌کنند و بر آتش کینه و حقارت‌های ملی آنها آب می‌ریزند سبب می‌شود تا مردم بی‌خبر از قیمتی که فردا در ازای وعده‌های این قهرمانان می‌پردازند به دور آنها جمع شوند.

ج) آثار بحران بر روابط بین‌الملل: آثار بحران بر روابط بین‌الملل را می‌توان از سه زاویه مورد مطالعه قرار داد. کاهش مبادلات بین‌المللی، کاهش همکاری‌های بین‌المللی و خود مشغولی کشورها و بالاخره تقسیم کشورهای جهان به اردوگاه غنی و فقیر.

اولا: در اغلب کشورها نتایج سنگین بحران اقتصادی سبب گرایش آنها به «اوتارسی» «خود‌بسندگی» و تلاش برای استقلال اقتصادی شد. این گرایش از یکسو موجد نوعی خودخواهی مقدس مآبانه در روابط اقتصادی می‌شد و در هر کشوری برای مصرف کالاهای وطنی تبلیغات شدیدی صورت می‌گرفت و به این ترتیب مبادلات بین‌المللی و همکاری‌های اقتصادی تقلیل می‌یافت. بر اساس محاسبه واردات ۷۵ کشور جهان می‌توان گفت که بین سال‌های ۱۹۲۹ و ۱۹۳۳ تجارت جهانی به میزان ۶۹درصد افت داشته است. خودخواهی در این زمینه به قدری بود که کنفرانس اقتصاد جهانی که در ماه‌های ژوئن و ژوئیه ۱۹۳۳ به منظور یافتن یک راه‌حل بین‌المللی برای این مشکل در لندن تشکیل شد با شکست کامل روبه‌رو شد و از آن پس حمایت از اقتصاد ملی و ایجاد دیوارهای گمرکی شدت بیشتری به خود گرفت. هر دولتی سعی در حفظ و افزایش منافع خود داشت. از طرف دیگر تلاش برای خودکفایی سبب شد تا بعضی از کشورها در صدد توسعه قلمرو خود برآیند و این همان انگیزه‌ای بود که رهبران آلمان نازی را به فکر «فضای حیاتی» انداخت. ثانیا: تشدید روز افزون ناسیونالیسم اقتصادی و مشغولیت دولت‌ها به امور داخلی خود سبب بی‌توجهی آنها به مسائل بین‌المللی شد و بی‌تفاوتی نسبت به همکاری‌های بین‌المللی رواج پیدا کرد. اگر در سال‌های بین ۱۹۲۵ و ۱۹۲۹ جامعه ملل از اعتباری برخوردار بود اینک در وضعیت نامطلوبی قرار می‌گرفت. زیرا روح هم کاری از میان دولت‌ها رخت بر بسته بود و هر دولتی حاضر بود در راه منافع خود دست به اقداماتی بزند که از نظر صلح جهانی غیرقابل جبران باشد. به علاوه مشغولیت کشورها به امور داخلی شرایط بین‌المللی را برای رشد دیکتاتوری‌های لجام گسیخته فراهم ساخت و دست نیروهایی که آرزوی تجدید نظر در تقسیمات ارضی و ثروت‌ها را با توسل به زور داشتند، باز گذاشت.

منبع: کتاب تحولات روابط بین‌المللی