احزاب مارکسیست ایرانی در سال‌های پس از ۱۳۴۰ تلاش کردند کارگران را با خود همراه سازند، اما به اعتقاد نوشته حاضر این کار ممکن نشد، چون رژیم گذشته راه نفوذ آنها را به اتحادیه‌های کارگری بسته بود و دهقانان نیز انقلابی نبودند... در کل باید گفت فعالان مارکسیست در دهه ۱۳۴۰-۱۳۵۰، در تلاش‌های خود برای سازماندهی جمعیت روستایی تا حد زیادی ناموفق بودند. تلاش‌های سازمان انقلابی برای سازماندهی دهقانان بر پایه الگوی مائوئیستی و تلاش‌های فداییان برای سازماندهی در مراکز شهری و روستایی، هردو به‌وضوح ناکام ماند؛ ضمن‌آنکه برخلاف سایر کشورهای جهان سوم، تجربه فعالیت اتحادیه‌های مستقل کارگری در ایران، از سطح بسیار نازلی برخوردار بود.

در واقع رژیم شاه توانسته بود تا پایان دهه ۱۳۴۰، تمام اتحادیه‌های کارگری را به‌ نحو‌ موثری تحت کنترل درآورد و راه ورود مخالفان رژیم برای فعالیت سیاسی در این اتحادیه‌ها را مسدود سازد. مسدودشدن تمام راه‌های ابراز نارضایتی سیاسی، همراه با نبودن هیچ امکانی برای سازماندهی طبقه کارگر یا مردم، به ‌طور کلی مارکسیست‌های جوان را به این نتیجه رساند که به خشونت متوسل شوند و توجه خود را به نظریه‌های مقاومت مسلحانه معطوف کنند. شکل‌ مدرن جنگ چریکی و مسلحانه را برای اولین‌بار مارکسیست - لنینیست‌ها در ایران به کار گرفتند و از آنجا که این شیوه مبارزه علاوه بر خصایص نظامی، ماهیتا از ویژگی‌های سیاسی نیز برخوردار بود، رهبران آن ضمن تصمیم برای وصول به اهداف سیاسی تا حدودی به ایجاد تغییرات اجتماعی نیز نظر داشتند؛ به‌عبارتی، این شیوه درصدد بود سیستم‌های دولتی موجود و ساختارهای اجتماعی مرتبط با آن را نابود کند؛ چراکه جنگ چریکی، می‌تواند جزء بزرگی از یک جنگ انقلابی نیز به حساب آید؛ از این ‌رو به‌رغم تمام تحلیل‌های سیاسی که می‌توان از مشی چریکی در ایران ارائه داد، به نظر می‌رسد این جنگ، جز تبلور مبارزه توده‌ای نبوده است و به ‌همین‌ خاطر هم بدون پایگاه مردمی و پشتیبانی توده‌ها، هیچگاه نمی‌توانست به اهداف خود دست یابد؛ کما آنکه در برخی متون، از این‌گونه حرکت‌ها تحت عنوان «جنگ مردمی» نیز یاد شده است. استراتژی جنگ چریکی، به ‌این ‌صورت است که ابتدا سعی می‌کند بخشی از کشور را مستقیما به سلطه خود درآورد و سپس این سلطه و تصرف را به ‌طور مداوم، همراه با جداکردن هر چه ‌بیشتر مردم از رژیم حاکم، توسعه دهد تا سرانجام در اراده و روحیه حامیان رژیم حاکم تزلزل ایجاد کند.

اما به لحاظ تاکتیکی، در این جنگ‌ها از حملات غافلگیرانه و کمینگاهی استفاده می‌شود که با توسل به ضربات منقطع، ولی پیوسته، در کوهستان صورت می‌پذیرد و در کنار آن، عملیات خرابکارانه یا ترور با اهداف تبلیغاتی، سیاسی و جنگ روانی در شهرها سازماندهی می‌شود تا اینکه کم‌کم به سنگرهای خیابانی کشیده می‌شود.

اما، در ایران، وقتی مارکسیست‌های جوان تصمیم به جنگ چریکی شهری گرفتند، در واقع، وظیفه‌ای را عهده‌دار شدند که از لحاظ نظری و عملی روشن و بی‌ابهام نبود. تجربه‌های کوبا، چین و ویتنام همه نشان می‌داد که چریک‌های مارکسیست، می‌توانستند عقب بنشینند و در میان دهقانان هوادار پناه بگیرند، اما در ایران چنین نبود. تنها تجربه جنگ چریکی تماما شهری که فدائیان از آن خبر داشتند، تجربه ناموفق چریک‌های آمریکای لاتین نظیر کارلوس مارگیلا بود که جزوه راهنمای آن به فارسی ترجمه شده بود. لذا جنبش چریکی در ایران، برای ‌‌آنکه بتواند حکومت مقتدر را در شرایطی سرنگون کند که نه جنبش انقلابی دهقانان وجود داشت و نه احزاب یا اتحادیه‌های کارگری نیمه‌قانونی، هیچ راهنمای عملی نداشت. شاید جزنی، تنها نظریه‌پرداز مارکسیست ایرانی بود که از چگونگی سازماندهی یک جنبش انقلابی مسلحانه در مناطق شهری، کم‌وبیش آگاهی داشت. او معتقد بود سازماندهی در مناطق شهری و روستایی، هر دو امکان‌پذیر است و اقدام مسلحانه را نخستین گام، در جهت تقویت سازمان پیشاهنگ می‌دانست و بر نیاز سازماندهی فعالیت‌های سیاسی مستقل از گروه چریکی تاکید داشت.

جزنی، این وجه دوم جنبش را «پای دوم» می‌نامید و تصور می‌کرد مبارزه‌ای هماهنگ، به ایجاد ارتشی خلقی منجر خواهد شد که رژیم را سرنگون خواهد کرد، اما نظرات جزنی هیچگاه مورد توجه قرار نگرفت و سرانجام، فدائیان، تا حد زیادی قدرت و قابلیت مانور خود را از دست دادند.

چریک‌ها، پیش از شروع نبرد مسلحانه در جنگل‌های گیلان - «سیاهکل» - به دلیل نداشتن ارتباط و تماس با مردم منطقه، نتوانستند انگیزه‌های خود در مبارزه علیه رژیم و مقابله با تبلیغات دولت را به کشاورزان تفهیم کنند و لذا در جلب پشتیبانی آنان ناکام ماندند.

مردم، نه‌تنها درک روشنی از چریک‌ها نداشتند، بلکه تا هنگام برخورد مسلحانه با نیروهای انتظامی و ساواک، آنها را نمی‌شناختند و به ‌همین ‌علت، در واقعه سیاهکل، پس ‌از آنکه خواربار و مهمات ناچیز چریک‌ها تمام شد، ناچار از موضع کوهستانی خود، پایین آمدند و به یکی از روستاهای نزدیک پناه بردند، اما توسط روستاییان همان محل، دستگیر و به ژاندارم‌ها تحویل داده شدند.

وضعیت عملیات چریکی در شهرها نیز به همین صورت بود. آنها به اقداماتی از قبیل حمله به بانک‌ها، بمب‌گذاری و تشکیل خانه‌های تیمی می‌پرداختند، اما در بیشتر موارد، ابتکار عمل را ماموران امنیتی در اختیار داشتند. پس از هر مرحله عملیات، رژیم با امکانات تبلیغی وسیع، چریک‌ها را خرابکار، ملحد و تروریست جلوه می‌داد و افکار عمومی مردم را علیه آنان برمی‌انگیخت.

در کل باید گفت دستگاه رهبری سازمان‌های چریکی در ایران، هیچگاه پیش از شروع عملیات مسلحانه، استراتژی خود را مشخص نکرد.

به‌ عنوان ‌مثال، فرمانده گروه جنگل در ماجرای عملیات سیاهکل، پیش از شروع عملیات شناسایی در منطقه مازندران و گیلان، با فرمانده گروه شهری بر سر اجرای عملیات در جنگل اختلاف‌نظر داشت و مذاکرات آنها (گروه احمدزاده و گروه جنگل) در زمینه سازماندهی جنگ چریکی و روستایی همچنان بی‌نتیجه مانده بود؛ چنانکه گروه کوهستان، در کوه‌های لاهیجان، عملیات شناسایی را دنبال می‌کرد، اما در شهر، هنوز دو گروه مخالف و موافق عملیات، در حال مذاکره بودند.