تلخی بی‌پایان قصرشیرین

تقویم‌های رسمی تمام واقعیت روزها را نمی‌گویند. به خصوص در مورد ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که اعلام شروع جنگ ۸ ساله و حمله عراق به ایران است. شهرهای مرزی طعم جنگ را از ماه‌ها جلوتر لمس کردند، هر چند آن زمان اسم «جنگ» نداشت، اما رسمش همان بود. بهار آمده و نیامده، شهرهای مرزی مانند قصرشیرین گلوله‌باران شدند و از همان زمان خانه‌ها به نوبت و بی ‌آنکه در صف باشند، ویران شدند.

آن تاریخ رسمی، شروع یک سیاهی کش‌دار برای قصرشیرین بود، توپخانه دشمن، بی‌نفس آتش می‌فرستاد و شهر چنان خالی شد که یک هفته نشده، نشانی از شهروندان نماند و شهر یکدست ویران شد و نخل‌ها بی‌سر. شهری که سبز بود، جان داشت، برو بیایی داشت و اقتصادی پر رونق، در ضربی از زمان، همه را از دست داد و حتی برای آنها که ریشه در آن خاک داشتند، بیگانه شد. نمی‌توان شهر را بدون برج و میدانش شناخت، وقتی نه کوچه‌ای مانده و نه از سینماها و هتل‌هایش ردی باقی مانده است. چطور می‌توان آدرس داد؟ قصرشیرین یک بار تجربه با خاک یکسان شدن را با جانش نفس کشیده است. ۲۰ فروردین‌ماه سال‌روز آزادی قصرشیرین در سال ۶۰ است. اگر جنگ برای همه ایران هشت ساله تمام شد، برای قصرشیرینی‌ها از ابتدای سال ۵۹ آتش بر سرشان بود و حتی دو سال بعد از پایان آن، شهر برایشان ممنوعه بود، از بس مین کاشته بودند و سبز نشده بود تا جان زنده‌های بعد از جنگ را هم بگیرد. زمین‌هایی که بعد از مین‌روبی، تازه رخ نشان دادند.

شهر و شهروندی در کار نبود، رفته‌ها حالا باید چادرنشینی می‌کردند تا دوباره شهر علم شود. آدم‌هایی که سرشان به زندگی‌شان گرم بود، بچه‌هایی که در حال بازی بودند، جور دیگری جنگ را مزه کردند. آنها با کسی دعوا نداشتند، مدعی هم نبودند، اما یک‌باره افتادند وسط آتش. روایت‌های آنها مجزا از همه افسرانی است که استراتژی دفاع و حمله می‌چیدند.

جاگذاری جان‌ها در «قرنطینه»

شیرین رستمی، دلهره و هراس روزهای جنگ را هنوز بر دوش دارد. دفتر خاطراتی که ته یک گنجه تنگ و تاریک رها شده است. یکی از همه قصرشیرینی‌هاست که ‌میهمان ناخوانده هوار سرشان شد و خاک و زندگی را ترک کرد. ابتدای روزهای نوجوانی بوده و هنوز در خیابان‌ها می‌دویده که شبی زمزمه مادر و نجوای پدر را می‌شنود که اینجا جای ماندن نیست. «قسمت کوچکی از قصرشیرین و مرز خسروی را عراق تسخیر کرده بود و در حال پیش‌روی به سمت شهر بود. آن زمان دو خواهر بزرگم که هر دو پرستار بودند، در بیمارستان «قرنطینه» قصرشیرین کار می‌کردند و نمی‌توانستند آنجا را ترک کنند. یک روز صبح من و برادرانم را از خواب بیدار کردند و با همان لباس تن‌مان راهی سفر شدیم. وسیله اضافه‌تری نیاز نبود. پدرم گفت چند روزه بر می‌گردیم».

تا همین جای ماجرا هر شب صدای بمب و راکت‌ها، آژیرها و جیغ‌های از سر ترس یا مرگ یکی و مجروحیت دیگری گوش‌ها را خش انداخته بود. خاکی که به هوا بلند می‌شد و مویه زنان برای جوانی که به دل خاک می‌رفت آن هم با سر و صورت پرخون. هر رو اخبار می‌آمد که یکی مجروح و دیگری کشته شد. بچه‌ها از ترس در خانه حبس شدند. کوچ اول به شهرستان «صحنه» بود و انتظار برای آمدن خواهران پرستار شروع شد. با عمو دو اتاق اجاره کرده بودند، خالی از هر چیز. حالا آشنایان باید کاسه و بشقاب و زیرانداز و رختخواب بیاورند، چیزهایی که حاجت دست بود.

همین روزها خبر رسید که قصرشیرین به تصرف عراق درآمده و بیمارستان «قرنطینه» هم در چنگ آنهاست. اسم خواهران در لیست اسرا نبود و جنازه‌ای هم پیدا نشد. پدر هر روز پرسان‌پرسان دنبال دختران بود. خبری به دست نمی‌آمد جز شایعات هر روزه. تا اینکه عموی خانواده پیشنهاد می‌دهد مراسم ختمی برای آنها برگزار شود. سوگواری بدون جنازه، از آن اتفاقات تلخ و بدون تصور است، اما حرف عمو جان باید اجرایی می‌شد و شد. عزای بدون قبر و جنازه تا چند ماه ادامه داشت تا شبکه بهداشت و درمان کرمانشاه خبر می‌دهد که خواهران پرستار هر دو زنده‌اند. از همین‌جا شیرین نفس راحتی می‌کشد: «داستانی در مورد قصرشیرین به راه انداخته بودندکه مردم به استقبال حمله و ورود صدام حسین به ایران رفته و رقص و پایکوبی کرده‌اند، در حالی که همه شایعه است. احتمالا به همین دلیل قصرشیرین در جریان بعد از جنگ مظلوم واقع شد و آن را فراموش کردند و مانند سایر شهرهای اطراف آباد نشد.»

شهر که دیگر به روزهای اوجش بازنگشت. آن زمان شهری توریستی بود و رفت و آمدهایش بالا بود. حالا هتل‌هایش خاک می‌خورد، بازارش هم جان نگرفت مثل قبل که چینی‌هایش تک بود و حتی تهرانی‌ها هم جهیزیه‌شان را از مرز خسروی می‌خریدند. شهروندانش هم اگر رفته بودند کرمانشاه، همان‌جا ماندند، یا رفتند کرج یا تهران یا هر جایی، ماندند. ۱۰سال یک عمر است و بعد از این عمر، خیلی‌ها برنگشتند. کوچ‌کنندگان به اندازه همه ۱۰ سال آزار دیدند. زهر «جنگ‌زده» و «آواره» روح و مغز تک‌تکشان را مسموم کرد و خراشید و جایش ‌هنوز مانده است. ‌میهمان چند روزه که نبودند، به خصوص در آن گیر‌و‌دار کمبود همه‌چیز و صف‌هایی که اندازه خود نان، حیاتی و جان‌دار بود و اصلا از دل آن زندگی می‌چرخید.   نفت و گاز و نان و روغن و همه صف داشت. حالا به آن جمعیت، گروهی هم اضافه شدند به‌خصوص در شهرهای اطراف که بعدتر زیر آتش رفتند. شیرین دو سال اول را در صحنه درس نخواند. «گفتند جا برای آواره‌ها نداریم. صف نان هم که طولانی می‌شد، به ما می‌گفتند نان نمی‌رسد، بروید».

فرار از چنگ عراق و پناه در کوه

غزاله رستمی، یکی از خواهران پرستار جا مانده شیرین در بیمارستان قرنطینه بود. «شروع جنگ بود و مجروحان به بیمارستان منتقل می‌شدند. تعدادی از پزشکان کار را ترک کردند و کادر درمان حرفه‌ای حضور نداشتند. دو، سه هفته آخر، فضایی شبیه به پناهگاه در بیمارستان وجود داشت که پرستاران را به آنجا منتقل کردند و شبانه‌روز در حال کار بودیم. گاهی شب‌ها از شدت خستگی در کنار جنازه‌ها به خواب می‌رفتیم. شیفت‌بندی می‌کردیم تا یک ساعتی استراحت کنیم.» حضور در این فضا، به‌گونه‌ای شده بود که شب و روز و ارتباط با بیرون قطع شده بود. آن قدر که حتی نمی‌دانستند شهر سقوط کرده و در اختیار عراق است. «در میان مجروحان، سربازان عراقی نیز حضور داشتند.

در یکی از روزها افسر عراقی به بیمارستان آمد و گفت دیگر ایرانی در اینجا نیست. ۵ بهیار و یک ماما بودیم و همه پرستاری می‌کردیم. مانند زندانی‌ها راهی به بیرون نداشتیم. آن زمان تصمیم به رفتن گرفتیم. من و خواهرم و شوهرش و دو یا سه تای دیگر سوار بر ماشین شدیم و از بیراهه حرکت کردیم تا رودخانه‌ای که دیگر راه رفتن نبود.

رودخانه را که رد کردیم، به آبادی رسیدیم. اما دیده‌بان عراق ما را دید و به رگبارمان بست. آنجا هم دیگر جای ماندن نبود. لباس مردانه‌ای پوشیدیم و مردی راهنمایمان شد. غیر از ما بیمارستانی‌ها، افراد دیگری هم به ما ملحق شدند. راه کوهستانی سخت بود و میان راه مدام مجروحانی دیدیم که با حداقل داشته‌هایمان سعی می‌کردیم آنها را تیمار کنیم، بلکه خون زخم بند بیاید. حتی نمی‌دانیم زنده ماندند یا نه.» کوهستان و تاریکی و روزهای اول پاییز که سرمایش چند برابر است. باز به رودخانه‌ای دیگر و گذر از آب، آن هم وقتی کفش‌ها دهان باز کرده و سنگ‌ریزه و خرده سنگ‌های زاویه‌دار یکی در میان به گوشت و جان پا هجوم می‌برند یا زخم قبلی را دهن‌دار می‌کنند. «بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی در کوه و کمر به سرپل ذهاب رسیدیم وقتی که دیگر جانی برایمان نمانده بود و هوش و حواسی در کار نبود. آنجا سوار خودروی نظامی‌مان کردند و به سمت کرمانشاه رفتیم. این در شرایطی بود خانواده‌ها پیش‌تر شهر را تخلیه کرده‌ بودند و حالا در محلی به نام «گاراژ کرمانشاه» انتظار خبر سلامت یا جنازه‌ای از بچه‌هایشان را می‌کشیدند که تا آخرین دقایق در قصرشیرین مانده بودند.»

این ماندن تا دقایق آخر و رها کردن در وقت اضافه البته بی‌توپ و تشر هم نماند و سربازانی که خودشان نیز بی‌تجربه جنگ بودند، به آنها تاختند که «چه، شهر و محل کارتان را رها کردید؟» کدام شهر و بارو؟ اثرها یکی‌یکی در حال پاک شدن بود و توپخانه، خیز برداشته بود تا آبادی را ویران کند. برای خانواده غزاله، این پایان عزا بود، اما جنگ کش آمد. آن هم در این بیمارستان یا در پادگان. گاهی فضای بیمارستان اندازه یک اتاق بود که اتاق خواب و تخت بیمارستان و زندگی، همه یکی می‌شد. این زندگی، تا پایان جنگ ادامه پیدا کرد. پایانی که به قصرشیرین ختم نشد و غزاله خانم ماند در کرمانشاه.

جهنم در بهشت

قصرشیرین، نخلستانی داشته و سرسبز بوده آن هم تا قبل از شهریور ۵۹. این تاریخ برای قدیمی‌هایی که حالا هیچ عکس و خاطره‌ای از آن روزها ندارند، یک حسرت ابدی است. بار زدن زندگی در آن کوچ‌ها در چشم برهم زدنی انجام شده، همه در خانه‌ها را قفل کرده‌اند که هفته‌ای یا ۱۰ روز دیگری برمی‌گردند و خاک‌گیری می‌کنند، کسی عکس و آلبومی برنداشت. جهانشاه عبدهو: «قصرشیرین، بهشت شهرهای غرب ایران بود.  در فصل بهار از آذربایجان، تهران، همدان، همه‌جا و تمام ایران، به قصرشیرین می‌آمدند و هتل‌ها پر از مسافر بود. از قبل از شروع رسمی جنگ، گاه‌گاه توپخانه شهر را مورد حمله قرار می‌داد. یک هفته آرام بود و یک هفته آتش‌باران شروع می‌شد. اما هیچ‌کس تصور شدت حمله‌ها و تصرف شهر را نمی‌کرد. آنها بی‌امان می‌زدند.

هدف اصلی پادگان‌ها بود، به خصوص آنها که پدافند هوایی داشتند. آمبولانسی جلوتر از من در جاده می‌رفت که آتش گرفت و رفت روی هوا. آمارهای ثبت‌نشده‌ای نیز وجود دارد. مثل روزی که ۵۲ نفر برای مراسمی به قبرستان رفته بودند و در بمباران، همه همان‌جا ماندگار شدند. همان وقت‌ها بیمارستان‌ها پر بود. حدود ۸ هزار مجروح روی دست مانده بود. تازه با وسواس خانه ساخته بودم. اما حمله‌ها به گونه‌ای بود که تصمیم گرفتیم برای چند روزی به کرمانشاه برویم. همه زندگی را گذاشتیم و رفتیم. حتی پدر همسرم، ۷۰ تخته فرش را جا گذاشت و آمد.»  زندگی‌هایی که جا ماند، وقتی سربازان عراقی به شهر رسیدند، همه را از صفر تا صد غارت کردند.  

نه فقط خانه و زندگی و فرش و طلای مردم را که خود مردم را. مردها و جوان‌ها طعمه اول بودند. چهار پسر جوان آقای پیر همسایه را هم‌زمان بردند که بردند. پیرمرد بین ماندن و رفتن مانده بود. «حمله‌ها که شدید و هر روزه شد، مردم چاره‌ای جز ترک شهر نداشتند. آنها که وسیله داشتند، سوار بر خودرو، آنها که نداشتند پای پیاده. راه‌های اصلی که امنیت نداشت، مردم از کوه و کمر دنبال راه امن بودند. همه هم جان سالم به در نبردند. آقای پیر همسایه در راه فرار به سمت بیستون سکته کرد و دهانش کج شد. کسانی هم بودند که جسدشان در همان کوه ماند. در این مسیر، شب جایی شبیه بیابان رسیدیم و خوابیدیم. صبح معلوم شد که در قبری در قبرستان خوابیدیم.» آنها که کارمند اداری بودند، این شانس را داشتند که در ادارات دیگر در شهر میزبان جذب شوند، اما آنها که کسب‌وکارشان به مغازه مرتبط بود، باید از نقطه‌ای حتی زیر صفر شروع می‌کردند، نه کسب‌وکار را که همه‌چیز را.

 وداع آخر زیر آتش

بهار و تابستان سال ۵۹ قصرشیرین، شب‌ها اوج تیراندازی و موشک‌اندازی بود. در هر محله‌ای یک یا دو زیرزمین وجود داشت که همه محل آنجا جمع می‌شدند، کیپ تا کیپ می‌نشستند و خودشان را بغل می‌کردند تا سپیده بزند و آزاد شوند. پدر ژیلا همتی که حالا نقاش و هنرمند است، اواخر دوره پهلوی توسط ساواک دستگیر می‌شود و خانواده به کرمانشاه تبعید می‌شود و دیگر آنجا پا می‌گیرد، اما مدام میان دو شهر در رفت‌و‌آمد بودند. آخرین سفر به قصرشیرین برای کسب رضایت مادربزرگ و بقیه خاندان برای سفر چندروزه به کرمانشاه بود. پدربزرگ سند و مدرک و خاطره از دوران گذشته می‌آورد که از این توپ‌و‌ترقه‌ها آن موقع هم زده‌اند، این‌بار هم مثل آن دفعه سرکوب می‌شوند و عراق دست‌و‌پایش را جمع می‌کند که نکرد. «هفته‌های آخر شهریور بود، توپخانه عراق مدام آتش می‌زد، بیشتر از قبل. عصرها با بچه‌ها در کوچه بازی می‌کردیم، اما شهر، قصرشیرین قبلی نبود.  

حال و هوای کوچ داشت. میان بالا و پایین پریدن‌ها، پیکان‌وانت‌ها می‌رفتند. این وداع آخر بود. این طرف ماشین به ماشین می‌رفتند و خاک پشت سرشان بلند می‌شد که صدای توپ و بمب بالا گرفت. هنوز جنگ جدی گرفته نشده بود، آن‌قدر که حتی آژیر خطر هم به صدا درنمی‌آمد. شروع هر آتش، جیغ زنان و بچه‌ها بالا می‌رفت. راه نجات هم نبود.

دایی جوانم، هراسان آمد و گفت کشت و کشتار زیادی شده، بعد با چند جوان رفت برای کمک آن هم با مینی‌بوسی که داشت تا مجروحان را به قرنطینه برساند. فردای آن روز که آمد، کف ماشین، با خون فرش شده بود». تاریکی شروع آتش بود و طلوع خورشید نفسی عمیق که امروز هنوز هم نفسم بالا می‌آید. بالاخره خاندان به سفر به کرمانشاه رضایت می‌دهد. می‌ماند خاله شوکت که با دو فرزندش مانده بود و به سفر رضایت نمی‌داد: «می‌گفت حتی اگر عراقی‌ها هم بیایند، خانه‌ام را رها نمی‌کنم. چاره نبود ما رفتیم و او ماند. اما چه ماندنی. چند روز بعد عراقی‌ها به شهر رسیدند و خانه‌به‌خانه رفتند. اسلحه به رویشان کشیدند که بروید یا می‌کشیم. خاله شوکت همان‌وقت دست بچه‌ها را می‌گیرد و راهی کرمانشاه می‌شود. پای پیاده، هر کس ماشین داشت، زن و بچه‌اش سوار بودند، بقیه باید پیاده می‌رفتند تا ماشین‌های باری برسند که آدم بار می‌زدند. فقط خاله شوکت نبود، مردم ریسه شده‌ بودند و می‌رفتند به شهرهای نزدیک. وقتی رسید کف پاهایشان پر از زخم و تاول بود».

دیگر جنگ به صورت رسمی شروع شده بود. شبکه‌های رادیو و تلویزیون اگرچه مدام اخبار جنگ را پوشش می‌داد، اما مانند حالا ۲۴ ساعته و چندین و چند شبکه نبودند. «غیر از آن اخبار، اخبار غیررسمی خیلی به دستمان رسید. آقا محمد شوهرخاله‌ام که آن موقع نظامی بود و بعدها فرمانده توپخانه لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه، خبر آورد که عراق تمام شهر را به جز مهدیه که مسجدی است را با خاک یکسان کرد. هیچ کس نمی‌توانست بگوید خانه‌اش کجا بوده است. نخل‌ها همه سوختند و بی‌سر شدند».  جنگ که تمام شد، خانم ژیلا و خانواده در کرمانشاه ماندند، اما خاله شوکت برگشت، ۱۰ سال بعد از آن رفتن. زمین خانه‌اش را پیدا کرد، جایی چادر زد و آن قدر ماند تا آجر به آجر خانه بالا برود. خاله شوکت از معدود شهروندان قصرشیرین بود که برگشت.

تصرف خانه به خانه

بیمارستان قرنطینه، نخستین بیمارستان با سازه فلزی و لوله‌کشی در کشور است که در سال ۱۳۰۶ ساخته شد. بیمارستانی که مجروحان را در دوره جنگ پذیرش می‌کرد، اما دستش در درمان بسته بود. طبق اخبار ثبت‌نشده که آقا رضا می‌گوید، ۱۳ تا ۳۱ نفر قبل از ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ در حمله‌های عراق کشته شدند: «۲۹ یا ۳۰ شهریور یکی از اقوام آمد و با وجود مخالفت پدرم، مادرم و بچه‌ها را با خودش به اسلام‌آباد برد. به روستای باباهادی که رسیدیم، معلوم شد که سربازان عراقی از سه سمت برای تصرف قصرشیرین آمده بودند. زن و بچه‌ها را با ماشین‌های باری تا سرپل ذهاب آورده بود و رها کرده‌ بودند، اما هر چه جوان و نظامی در شهر مانده بود را اسیر کردند.»

زندگی در اسلام‌آباد هنوز به هفته نرسیده، آتش‌باران شد و به ناچار به روستایی در آن نزدیکی رفتیم. چند ماهی ماندیم. در آن سال‌های جنگ سالی ۳-۴ ماه آتش عراق سنگین می‌شد و اول مناطق نظامی و کارخانه‌ها را بمباران می‌کرد و بعد خانه‌های مرزی را می‌زد. در آن ایام به سمت روستاها فرار می‌کردیم. قصرشیرین بعد از یک هفته مقاومت، سقوط کرد و پدرم هم به جمع ما اضافه شد. آن وقت تلفن هم نبود، پرسان‌پرسان ما را در یک روستا پیدا کرد. هیچ کس فکر نمی‌کرد این سفر ۱۰ سال طول بکشد، اما جنگ ادامه‌دار شد و همه زندگی‌های تازه‌ای شروع کردند». بنیاد امور جنگ‌زدگان تشکیل شد تا وضعیت اسکان مهاجران اجباری را سامان دهد، شهرک «آبادانی‌مسکن» از جاهایی بود که برای اسکان جنگ‌زدگان در نظرگرفته شد. هنوز که هنوز است برچسب ساختمان جنگ‌زده‌ها مانده است. آقا رضا هم کم‌کم اجاره نشین شدند و بعد صاحب‌خانه شدند تا سال ۶۹ که اجازه برگشت به قصرشیرین داده شد.

عراقی‌ها هر چه بردنی بود را برده بودند تا در و دروازه خانه‌ها را. حالا باید در صف مصالح ساختمانی و دریافت وام ساخت خانه ایستاد. آقا رضا هر روز از اسلام آباد ساعت یک و دو شب بیدار می‌شد و خودش را به قصرشیرین می‌رساند، تا ساختمان را بالا ببرد. در این سال‌ها پدرش هم فوت کرد و او شد مرد خانه. مردی که در جنگ بزرگ شد بی‌آن که در کوچه‌ها بازی کند.