«بی نظمی» جدید جهانی

آنچه بر این بدبینی بار می‌شود این بود که با پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی، آن چسبندگی در روابط آمریکا- چین که در اوایل دهه ۷۰ زیر نظر ریچارد نیکسون و هنری کیسینجر از سوی آمریکا و مائو و چوئن‌لای از سوی چین شکل گرفته و بسط یافته بود از میان برود. یک دشمن مشترک برای این دو کشور کافی بود تا خصومت‌های گذشته و اختلافات ایدئولوژیک خود را کنار بگذارند اما اصلا روشن نبود که در صورتی که آنچه موجب شده بود این دو کشور کنار هم قرار گیرند و همکاری‌شان بقا یابد از میان برود چه چیز جایش را خواهد گرفت. با این وجود، روابط میان آمریکا و چین در دوران پس از جنگ سرد به‌طور شگفت‌انگیزی خوب باقی ماند. پیوندهای اقتصادی روزافزون جای نگرانی‌های مشترک از سوی شوروی را گرفت. تجارت دو طرف از ۲۰ میلیارد دلار در سال ۱۹۹۰ به حدود ۶۰۰ میلیارد دلار طی ۲۵ سال بعد افزایش یافت. به همین ترتیب، سرمایه‌گذاری هم از مقادیر ناچیز به مقادیر بسیار قابل‌ملاحظه‌ای افزایش یافت. با این حال، تعاملات دیپلماتیک هم افزایش و توسعه یافت چنان‌که اجلاس‌ سطح بالا مکمل دیدارهای مکرری بود که دربرگیرنده بوروکراسی‌های دولتی هر دو طرف بود که طیف گسترده‌ای از مسائل دوجانبه، منطقه‌ای و فزاینده جهانی را به بحث می‌گذاشتند.

اما سازگاری و انطباق‌شان گسترده بود. فرض اساسی امنیت ملی چین به‌دنبال هرج‌ومرج انقلاب فرهنگی دوران مائو این بود که اگر چین بخواهد با ثبات و ایمن بماند، برای توسعه اقتصادی به دهه‌ها زمان نیاز دارد، نرخ توسعه مورد نیازش باید سریع باشد و اینکه چنین رشدی تنها به شرط ثبات منطقه‌ای و روابط ممتاز با جهان بزرگ‌تر و اقتصادهای نوآورانه‌تر می‌تواند رخ دهد. از زاویه نگاه چین، تمام اینها منطق و چارچوبی به دست می‌داد تا این کشور رفتاری خویشتندارانه و روابطی خوب با ایالات‌متحده داشته باشد تا اینکه تجارت رشد یابد و انتقال فناوری محقق شود. ایالات‌متحده هم دلایلی داشت تا همچنان به حفظ روابط کاری با چین ادامه دهد. بار دیگر، اقتصاد مبنای اصلی بود: انگیزه زیادی برای دسترسی به طبقه متوسط بورژوا در کشوری با بیش از یک میلیارد نفر وجود داشت.

با گذشت زمان، عدم توازن میان صادرات و واردات از چین، چین را به دارنده بزرگ بدهی ایالات‌متحده تبدیل کرد.  در حقیقت، این کار سرنوشت این دو کشور را به یکدیگر پیوند زد: آخرین چیزی که واشنگتن از چین می‌خواست همانا توقف خرید بدهی، یا بدتر از آن، شروع تخلیه بدهی آمریکا بود که می‌توانست بانک فدرال‌رزرو را به افزایش نرخ بهره و آهسته کردن اقتصادی وادارد که نیازی به کُند کردنش نبود؛ آخرین چیزی هم که چین می‌خواست این بود که ارزش منابع دلاری قابل‌توجهش از دست برود. حتی مهم‌تر برای چین دسترسی به بازار ثروتمند آمریکا و سرمایه‌گذاری در این کشور بود. معامله اصلی میان حزب حاکم کمونیست چین و مردم این کشور این بود که حزب قرار است اشتغال و استاندارد زندگی هرچه بهتری برای مردم به‌وجود آورد، چیزی که مستلزم توانایی صادرات مقادیر روزافزونی از کالاهای ساخته شده به آمریکا (که یک‌چهارم اقتصاد جهان را نمایندگی می‌کند) و وارد کردن تکنولوژی و سرمایه‌گذاری آمریکا به چین بود تا این کشور بتواند قابلیت‌های خود را برای تولید رقابتی فزونی بخشد. در عوض، مردم چین اغلب آماده پذیرش این مساله بودند که گزینه‌های سیاسی و شخصی‌شان به‌شدت متاثر شده و از سوی حزب محدود خواهد شد.

04 (4)

اینها البته به‌این معنی نیست که روابط آمریکا و چین بدون مشکلات عمده است. اولین و چشمگیرترین مشکل درست در زمانی رخ داد که جنگ سرد در مسیر پایان قرار داشت، در بهار 1989 آنگاه که دانشجویان چینی و دیگران در میدان «تیان‌آن‌من» گرد هم آمدند تا مرگ «هویائوبانگ» را به سوگ بنشینند؛ او دبیرکل سابق حزب کمونیست و فردی بود که جهت‌گیری‌های اصلاح‌طلبانه داشت. تظاهرات در اندازه و شدت فزونی گرفت و پس از بحث‌های داخلی بسیار در مورد نحوه واکنش، دولت، حکومت نظامی اعلام کرد و به‌تبع آن شروع به پاکسازی خشن میدان کرد. هزاران دانشجو و تعدادی نیروی پلیس کشته یا زخمی شدند. برای مقام‌های آمریکایی، این رویدادها سوالی را مطرح ساخت که مدت‌ها در بطن سیاست خارجی آمریکا قرار داشت: تا چه حد باید پیوندهای آمریکا با دیگر کشورها بر مسائل مربوط به دولت و سیاست خارجی مبتنی باشد و تا چه حد باید نگرش‌ها و سیاست‌های آمریکا به‌واسطه آن چیزی شکل گیرد که کشورها در داخل مرزهایشان و با ماهیت داخلی خودشان انجام می‌دهند؟ 

دولت پرزیدنت جورج دابلیو بوش- که علاوه بر پست‌های دیگرش، سفیر دوفاکتوی آمریکا در چین برای بیش از یک‌سال بود (از اواخر ۱۹۷۴ تا پایان ۱۹۷۵) آن هم پس از اینکه ایالات‌متحده دفتر ارتباطی خود را در ۱۹۷۳ در پکن گشود- به‌شدت به واقع‌گرایی در مسیر سیاست خارجی متکی بود و انتخابش حفظ روابط پایه‌ای با وجود سرکوب شدید دانشجویان و دیگران از سوی دولت چین بود. برخی انتقادهای عمومی هم وجود داشت و تحریم‌های محدودی هم به اجرا گذاشته شد اما دولت بوش به مقیاس چشمگیری مدافع روابط محوری و حفظ گفت‌وگو بود. برخی در جناح چپ و راست به‌طور همزمان این را به‌عنوان رویکردی «هردمبیل» و «باری به هر جهت» می‌دیدند اما واقعا نوعی سیاست واقعی (realpolitik) بود. این به چند دلیل گزینه‌ای درست بود.

اول، ایالات‌متحده منافع بسیاری در مشارکت با چین داشت؛ این رویکرد نمی‌خواست کل روابط را در حالت فراز و فرود و مبتنی بر نحوه برخورد چین با شهروندانش قرار دهد. دوم، روشن است که سیاست آمریکایی مبتنی بر تحریم و سانسور بیشتر، موجب چینی شد که به مردم خود آزادی سیاسی و اقتصادی بیشتری می‌داد. منزوی کردن چین تاثیری کاملا متضاد داشته است. در حقیقت، دلایل زیادی برای این باور وجود دارد که رهبران چین از زور بیشتری علیه مردمشان استفاده می‌کردند در صورتی که برایشان مسجل می‌شد که چنین مسیری برای در امان نگاه داشتن کشور و برتری حزب کمونیست لازم است.