تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

بیش از ۱۵ هفته در سال ۱۹۴۷، واشنگتن سیاست مهار را برای محدود ساختن و مهار شوروی، دکترین ترومن را برای کمک به کشورهای مورد تهدید و طرح مارشال را برای تقویت و تحکیم متحدان اعلام کرد‌ و به‌کار گرفت. مورگنتای معمولا تزلزل‌ناپذیر این برنامه‌ها را با هیجانی توصیف کرد که به‌ندرت به خود اجازه نمایش و بروز آن را می‌داد. این یک «گست رادیکال» و یک «واژگونه‌سازی بزرگ» و یک «تلاش بزرگ خلاقانه» بود. ایالات‌متحده برای اولین‌بار در تاریخ خود درک کرد که دارای منافعی است که فراتر از نیمکره‌غربی می‌رود و نه با تصورات از پیش ادراک‌شده فضیلت آمریکایی که به شکلی واقع‌بینانه و با درکی حساب‌شده و زیرکانه از وضعیت جدید واکنش نشان داد. راه‌حل‌های خاص به مشکلات خاص می‌پرداخت، قدرت آمریکا را به‌کار می‌گرفت در حالی‌که محدودیت‌های همان قدرت را هم می‌شناخت و انتظاری از دستیابی به یک صلح دائمی نداشت. این سیاست جدید نه‌فقط یک مولفه نظامی که مولفه‌های اقتصادی، سیاسی و دیپلماتیک هم داشت. این سیاست چندلایه و عملگرایانه بود و سازگار با جهانی بود که وجود داشت. «نظام کاملا جدیدی از سیاست خارجی آمریکا طراحی شد و این سیاست از برداشت کاملا جدید هدف آمریکایی در خارج مشتق می‌شد.»

با این حال، این یک «برداشت کاملا جدید» با ماندگاری کاملا‌کوتاه بود زیرا با شیوه‌های تفکر سنتی مغایر بود. مورگنتا مرگ آن را به اوایل دهه ۱۹۵۰ و آشفتگی‌هایی رساند که واشنگتن را فراگرفته بود، آن‌هم زمانی که این کشور با بحران‌های آسیا مواجه بود. چین و کره «توانایی ایالات‌متحده برای تحقق یک اقدام هدفمند در مورد تهدید‌ خارجی که دارای ماهیت نظامی آشکار نبود را به محک گذاشتند. ایالات‌متحده در آن آزمایش‌ها قبول نشد.» جنگ کره به عنوان یک درگیری نظامی آشکار کلید خورد اما به محض اینکه هدف واشنگتن «از» دفاع از کره‌جنوبی در برابر تجاوز کمونیستی «به» تلاش برای «آزادسازی» شمال و وحدت‌بخشیدن به کل شبه‌جزیره تحت‌حمایت ایالات‌متحده تغییر یافت، ایالات‌متحده از یک هدف نظامی به یک هدف سیاسی حرکت کرد؛ هدفی که فراتر از قابلیت‌هایش حتا فراتر از ادراکش بود. در همین ارتباط، ایالات‌متحده نتوانست انقلاب چین را به مثابه یک جنبش سیاسی فراگیر با حمایت گسترده درک کند. مورگنتا می‌گفت: «یک دولت دوراندیش صلح خود را گریزناپذیر، هرچند ناخوشایند، ساخته بود اما سیاست‌گذاران آمریکایی در درک یک خیزش مردمی که دموکراتیک نبود مشکل داشتند و در عوض فقط بر درک یک توطئه تنگ‌نظرانه از تمامیت‌خواهان بداندیش اصرار می‌ورزیدند که می‌توانستند وارد یک مداخله نظامی شوند که «مردم» را قادر به پیروزی و کسب «آزادی» می‌ساخت.

به‌عبارت دیگر، آنچه در اصل مسائل سیاسی بود که نیاز به «ظرافت و پیچیدگی» و نیز صبر و شکیبایی داشت با اقدامات نظامی زشتی محقق شد که برای آن وضعیت نامناسب بود. افزون بر این، چشم‌انداز نظامی یک‌جانبه آمریکا یک حس قدرت متوهمانه را نشان داد؛ ایالات‌متحده با قدرت نظامی فراوان خود هر‌کاری را که در نظر داشت انجام دهد، می‌توانست به انجام رساند. رویکرد پراگماتیک چندلایه سال ۱۹۴۷ از بین رفته بود. دیپلماسی تحقیر و تاریخ نادیده گرفته شد. نیروها و بمب‌ها آنقدر بودند که به‌کار بیایند. در آرمان‌های اتوپیایی ایالات‌متحده برای بازسازی بقیه جهان، این ویلسونیسمی نو بود. اما در لاف مسلحانه ایالات‌متحده، این یک انزواطلبی هم بود. (مورگنتا در‌جای دیگر نوشت «انزواطلبی نوعی گلوبالیسم درونگراست و گلوبالیسم نوعی انزواطلبی برونگراست»). جورج کنان، پدر سیاست مهار، با مقاومت مورگنتا در برابر این «اسطوره قدرت مطلق» و افزایش بیش از حد نظامی‌شدن سیاست خارجی آمریکا اشتراک‌نظر داشت و از «هیستری نظامی کورکورانه» کشورش ابراز تاسف می‌کرد. واشنگتن ظرافت و زیرکی را برای اسلحه و بمب کنار گذاشت اما زمانی که قدرت عریان اسلحه کارگر نبود، چنانکه در آسیا چنین بود، این هیچ پاسخی نداشت، هیچ پلان‌B نداشت و با سرگشتگی همراه می‌شد. این با خودفریبی‌ای همراه بود که بازتاب شکایات «خنجر به‌پشتی» بود که در آلمان پس از جنگ‌جهانی اول شنیده می‌شد. تقصیر بر گُرده خائنان و ضعف اراده مقام‌های دولتی ترسو برای از دست‌دادن جان و اعتبار آمریکایی‌ها بود، نه باورهای غلط اساسی درباره آنچه که ایالات‌متحده به راستی می‌توانست در جهان به انجام برساند. ستیزه‌جویان تندرو با بین‌الملل‌گرایان خنثی مواجه شدند. سیاست خارجی آمریکا که مورگنتا در سال ۱۹۶۰ شاهد آن بود حس هدف خود را از دست داده و «بی‌هدف» و «ناسازگار» شده و با «بحران آشفتگی و سردرگمی» مواجه شده بود. بنابراین مورگنتا نه‌فقط برای رفع سرگردانی‌های فکری خود بلکه برای تبیین این مساله که چگونه کشور می‌تواند آرزوهای ستودنی برابری در آزادی خود را بازیابد به نوشتن «هدف سیاست آمریکا» روی آورد.