چند هفته دیگر نخستین سالگرد مرگ دختر جوانش فرا می‌رسید و «احترام» مصمم بود با دریافت مهریه ۱۳۶۶ سکه‌ای دخترش درس عبرتی به دامادش بدهد.

اتفاقی که باعث شده بود بهار زندگی دخترش به خزان تبدیل شود، به دو سال پیش بازمی گشت. در یکی از شب‌های عید نوروز «احترام» همراه دخترش «محبوبه» و اعضای خانواده به خانه یکی از بستگان دور رفته بودند که در آنجا با خانواده «بابک» آشنا شدند.

چند روز بعد پدر و مادر بابک تماس گرفتند و اجازه خواستند تا برای خواستگاری از محبوبه قدم پیش گذارند. اما احترام موافق این وصلت نبود. چرا که موقعیت فامیل خودش را خوب می‌شناخت و می‌دانست که خانواده کارمندشان بــــــــا خانواده تاجر پیشه بابک هیچ قرابت و شباهتی ندارند. با این حال بابک آنقدر اصرار کرد و هدیه‌های گرانقیمت آورد که سرانجام محبوبه دلباخته‌اش شد.حتی اعلام کرد اگر خانواده‌ها موافقتی با ازدواجشان نکنند، با بابک به خارج از کشور فرار خواهد کرد.

اما این موضوع شروع یک ماجرای تازه بود. چرا که مادر بابک هم راضی به ازدواج پسرشان با محبوبه نبود و پیغام فرستاد که به اصرار پسرش به خواستگاری می‌آید. بابک درعین حال با سماجت فراوان، پدرش را هم راضی کرد تا با مادرش صحبت کند و او را هم با ازدواجشان راضی کند. به این ترتیب بابک و محبوبه با مهریه‌ای سنگین به عقد هم درآمدند تا چند ماه بعد زندگی مشترکشان را آغاز کنند.

قرار میان دو خانواده این بود که محبوبه کار کردن را کنار بگذارد و بابک هم زودتر به تحصیلش پایان دهد. اما چند هفته بعد معلوم شد بابک نامزدی داشته و این موضوع را پنهان کرده است.

افشای این راز هم به اختلاف‌های دو خانواده دامن زد و روی روابط زوج جوان تأثیر گذاشت. اما محبوبه از خانواده‌اش خواست اهمیتی به این موضوع ندهند. هر چند از بابک شنیده بود نامزد قبلی‌اش مبتلا به سرطان بوده، اما آنچه ناراحتش می‌کرد این بود که بابک قبل از مرگ دختر جوان او را ترک کرده است و به این موضوع افتخار هم می‌کرد.

در مدت تحصیل بابک، فشارهای مادرش هم روی محبوبه بیشتر شده و به همین خاطرزوج جوان کمتر می‌توانستند همدیگر را ببینند. بنابراین تصمیم گرفتند زودتر از موعد مقرر زندگی مشترک‌شان را شروع کنند.

مدتی بعد جشن عروسی برگزار شد که البته با بحث‌ها و اختلاف دو خانواده و فامیل همراه بود. درست دو هفته بعد از شروع زندگی عروس و داماد در آپارتمانی گرانقیمت، محبوبه به زندگی‌اش پایان داد و راز مرگش را به گور برد.

در آن روز پاییزی که تندباد برگ‌های درختان را به کف کوچه و خیابان‌ها می‌ریخت تقریباً یک سال از مرگ محبوبه می‌گذشت. در آن روز مادر سیاهپوش او وارد شعبه ۲۶۱ دادگاه خانواده شد و مقابل قاضی «غلامرضا سعادت» ایستاد. آمده بود از قاضی برای تهیه کپی بعضی از مدارک پرونده دخترش محبوبه اجازه بگیرد که قاضی خیلی زود این مادر سیاهپوش را شناخت و گفت: «امیدوارم  حالتان بهتر شده باشد. به هر حال آرامش شما هم به آرامش روح دختران کمک خواهد کرد.»

 زن سالخورده جواب داد:«بله کم کم دارم عادت می‌کنم. هر چند تحمل غم فرزند برای هیچ مادری آسان نیست...»

بعد از آنکه اشک‌هایش را پاک کرد، ماجرای آن شب را تعریف کرد. ماجرایی که قاضی چند بار شنیده بود، اما اجازه داد مادر محبوبه باز هم آن را روایت کند؛ «دخترم خیلی مظلوم بود. یک شب ساعت ۳ زنگ زد و گفت با بابک دعوا کرده‌اند. قرار بود برای جشن نامزدی دخترخاله بابک بروند، اما مادر شوهرش گفته بود بابک باید تنها بیاید. داماد من هم قبول کرده بود تنها به میهمانی برود. چون از مادرش حساب می‌برد. کاش محبوبه هم از من حرف شنوی داشت. همان جا از پشت تلفن به دخترم گفتم: «شما وصله تن هم نیستید. بلند شو بیا خانه خودمان. بعد هم برو طلاق بگیر. آدمی که زنش را تنها بگذارد و برود میهمانی به درد زندگی نمی‌خورد.» اما دخترم گفت: اشکالی ندارد. با وجود این شوهرم گفت فردا عصر می‌رویم سنگ‌هایمان را با دامادمان وامی‌کنیم. اما صبح از کلانتری تماس گرفتند و گفتند دخترمان مسموم شده. وقتی هم رسیدیم فهمیدیم تمام کرده است. من به دامادم شک داشتم و همه جا گفتم یا محبوبه را مسموم کرده‌اند یا مجبورش کرده‌اند خودکشی کند. اما نتوانستیم چیزی را ثابت کنیم. حالا که این‌طور شده مهریه ۱۳۶۶ سکه‌ای دخترم را از داماد بچه ننه‌ام می‌گیرم تا درس عبرتی برایش باشد...»

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.