یک ناشناس برایش کتاب می‌فرستاد

هما روستا سال ۱۳۲۳در تهران متولد شد؛ اما ۶ سال داشت که به مسکو رفت تا به پدرش که به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی به شوروی پناهنده شده بود، ملحق شود. او پس از گرفتن دیپلم همراه خانواده‌‌اش در برلین اقامت کرد؛ اما خیلی زود به ایران بازگشت. خود دراین‌باره گفته است: «بعد از فارغ‌التحصیلی به آلمان بازگشتم، خانواده‌ام بعد از فوت پدر در برلین زندگی می‌کردند و قرار بود من هم در برلین کارم را شروع کنم؛ ولی چون لهجه داشتم، می‌خواستند مرا به شهر دیگری بفرستند تا ضمن یکی دو سالی کار کردن، لهجه‌ام بهتر شود؛ اما من تصمیم گرفتم تا به ایران بازگردم. نمی‌دانم چرا؟ واقعا هنوز هم نتوانستم دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم. شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود .به هر حال آمدم ایران و ماندم.» او در ایران ابتدا شیمی خواند و بعد به نمایش گرایش پیدا کرد و همین شروع کار هنری‌اش بود.

حبیب احمدزاده، نویسنده که در آخرین‌ سال‌های عمر این بازیگر همسایه او بود تعریف می‌کند: «با حدود دویست‌متر فاصله همسایه بودیم در خیابان ایتالیا، همسایه‌هایی که هرگز همدیگر را ندیده بودیم و تا به آخر هم ندیدیم. پس از مرگ همسرش استاد سمندریان از روی پلاکاردهای نصب‌شده به آن دیوار میله‌ای پارکینگ آپارتمانشان فهمیدم که اینجا چه کسی زندگی می‌کند.

درصدد تبلیغ کتاب‌هایی با موضوع حضور زنان در جنگ و دفاع مقدس بودم، چند وقتی بود که بنرهای تسلیت را برچیده بودند. در مانند همیشه باز بود و این باز بودن راه به کیوسک نگهبانی ختم می‌شد که نگهبانی مسن و شاید سرایدار در آن می‌نشست... از کیفم کتاب «دا» را درآوردم. گفت بفرمایید؟ گفتم این کتاب برای خانم هما روستاست. گفت بگم از طرف کی؟ جوابی نداشتم، فقط گفتم: همین‌طوری بگید یک همسایه... و رفتم. در راهرو لحظه‌ای برگشتم، نگهبان کتاب را باز کرده و در حال تورق بود، شاید دنبال امضا یا نامه یک طرفدار سمج می‌گشت، حدود دو هفته بعد، کتاب «یک دریا ستاره» را به دست پیرمرد نگهبان دادم، چیزی نگفت و نپرسید و کتاب را حتی تورق نکرد، خجالت کشیدم بپرسم که چیزی نگفتند، نظری نداشتند...بار بعد کتاب دیگری به دست نگهبان دادم و برگشتم که بروم، پیرمرد گفت: راستی خانم گفتند از شما تشکر کنم فقط سر تکان دادم گفتم شما هم تشکر کنید. ده روز نگذشته، پاکت حاوی کتاب خاطرات همسر شهید مدق را به همراه مستند «آن بیست و سه نفر» روی پیشخوان کیوسک گذاشتم، نگهبان نبود با خط خرچنگ قورباغه‌ای روی پاکت نوشتم خدمت سرکار خانم روستا و رفتم. چند هفته بعد کتاب خودم را در پاکتی گذاشته و وارد راهرو شدم نگهبان با دیدنم لبخند زد، در حال گرفتن پاکت متوجه باندپیچی دستش شدم، گفت کار این پدر سوخته موتورخونه شوفاژه، راستی به خانم گفتم این بنده خدا که کتاب میاره، شما میخونید؟ گفتند کامل، گفتم می‌خواید ببینیدش و اشاره کرد به دوربین حراستی بالای سرش که من هرگز سرم را بلند نکرده تا ببینم و ادامه داد گفتند وقتی خودشون دوست ندارند نه، سرم را تکان دادم. ادامه داد این کاغذ را برای شما نوشتن و داد دستم، کاغذ نبود کارت پستالی بود با طرح یک کتابخانه و خوش خط نوشته بودن دارم می‌رم سفر، بهتون بگم خیلی خیلی ممنونم از محبتتون ولی معلوم نیست کی و حتی اصلا برگردم، همه کتاب‌ها را هم خواندم، اگر برگشتم بیشتر می‌نویسم. پیرمرد بر و بر نگاهم کرد به دنبال عکس العملم بود. چند ماه بعد بود که پلاکارد سیاهش را روی میله‌های همان دیوار دیدم.»

هما روستا بر اثر بیماری سرطان در بیمارستانی در شهر لس‌آنجلس آمریکا درگذشت. پیکر او در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به‌خاک سپرده شده است.