مدیری از جهنم

سریما نازاریان

در دفترم نشسته بودم که ناگهان یک دعوت برای جلسه بر روی مانیتورم به نمایش در‌ آمد. با خودم فکر کردم یک جلسه مهم داخل بخشی دیگر. ناگهان متوجه شدم که ‌این جلسه با جلسه دیگری تداخل دارد. مصاحبه‌ای با‌ ایروینگ که من بارها آن را به تاخیر انداخته بودم. من از ‌اینکه رییس در لحظه آخر تصمیم گرفته بود که من هم باید در‌این جلسه حضور داشته باشم، اصلا تعجب نکردم. او حس ششمی‌در‌این مورد داشت که کدام یک از کارکنانش می‌خواهد کارش را تغییر دهد. یک بار زمانی که من یک مصاحبه دیگر داشتم، او با موبایلم تماس گرفته بود و گفته بود که به یکی از اسنادی که من دو هفته پیش برایش فرستاده بودم به صورت شدیدی نیاز دارد.

و حالا دوباره مرا گیر انداخته بود.‌این سومین باری بود که من مجبور می‌شدم‌ این جلسه را به تعویق بیندازم. اگر نوزاد تازه از راه رسیده‌ای نداشتم، حتی یک لحظه هم مکث نمی‌کردم و کارم را ترک می‌کردم.

قبل از‌ اینکه مسوولیت خانواده‌ای بر دوشم باشد، خیلی راحت تر می‌توانستم از دست ‌این گونه روسا خلاص شوم. ولی حالا دیگر چهل سالم بود و در‌این وضعیت اقتصادی خراب، استعفا دادن یکی از گزینه‌های ممکن من نبود.

به سمت طبقه ۳۳ که طبقه مدیریتی بود حرکت کردم. با خودم داشتم فکر می‌کردم که‌این بار چه بهانه‌ای برای‌ایروینگ بیاورم که به طبقه ۳۳ رسیدم و رییس با سامسونتی در دست جلوی رویم آشکار شد و سامسونتش به زمین افتاد. در حالی که به او کمک می‌کردم وسایلش را جمع کند، دیدم که داشبورد مدیریت پروژه من هم در میان کاغذ‌هایم است. من در حالی که خیالم کمی‌راحت تر شده بود از او پرسیدم که آیا باید جلسه‌امروز را به تعویق بیندازیم؟ او در حالی که سعی می‌کرد به سمت طبقه ۳۴ (تنها طبقه‌ای که از طبقه ۳۳ مهم تر بود) حرکت کند، گفت که از‌ایرما می‌خواهد که‌ این کار را بکند، ولی اگر او داشت داشبورد(یک ابزار مدیریتی برای نمایش اطلاعات عملکردی) مرا به کمیته رهبری می‌برد، من شکایتی از هیچ چیز نداشتم.

قهرمان رویداد بند کفش

در جلسه رییس که ما او را کومودور می‌نامیدیم، چرا که قبل از پیوستن به شرکت در ارتش خدمت کرده بود، شروع به خواستن گزارش کار از تک‌تک افراد کرد. من با خودم فکر کردم جلسه مهم‌این بود؟ ‌اینکه گزارش‌هایی که خودش قبلا آنها را در گزارش‌های هفتگی دریافت کرده بود را به او بدهیم؟ من با ناراحتی آه کشیدم.

استیو، یکی از همکارانم که سال‌ها او را می‌شناختم، شروع کرد به گزارش دادن و در حالی که کل گزارش را در دو دقیقه و نیم به پایان می‌برد، بارها از عباراتی همانند «همان‌طور که شما تایید کرده‌اید» و «همان طور که خواسته بودید» استفاده کرد تا جلوی پرسیدن سوالات بیشتر را بگیرد. ‌این یکی از شیوه‌هایی بود که استیو برای مدیریت کومودور غیر قابل مدیریت اختراع کرده بود.

۹ شرکت کننده دیگر، به بهترین نحوی که می‌توانستند گزارش دادند و هر از چندی که یکی از آنها چیزی را اشتباه می‌کرد، کومودور به سرعت می‌پرسید: « چه چیزی باعث شده است شما ‌اینگونه فکر کنید؟»

ماریسا داشت حرفش را تمام می‌کرد و من داشتم خودم را برای هر چیزی که او ممکن بود به سمت من حواله کند آماده می‌کردم. همان روز صبح او از من پرسیده بود که «پس‌انداز‌هایی که من خواسته بودم چه شد؟ تو که می‌دانی کومودور آنها را می‌خواهد.» و من به او گفتم که کومودور دستور داده است آن اعداد را با اعداد واحد‌های دیگر مقایسه کنم. آنگونه که او داد زده بود که‌ اینها اعداد من نیستند و هزینه‌های کلی حمل و نقل در کل دنیا هستند، من حس کرده بودم که او خیلی تحت فشار است.

استقبال گرم از تازه وارد

حالا ماریسا داشت گزارش خودش را می‌گفت و جالب شیوه‌ای بود که او برای ‌اینکه کومودور از او سوالی نپرسد در پیش گرفته بود. او به شیوه‌ای عجیب دائم سعی می‌کرد مرا زیر سوال ببرد.

کومودور گفت: «عالی است، ولی اگر اجازه بدهی، من می‌خواهم موضوعی را مطرح کنم.»

او داشت ماریسا را نادیده می‌گرفت و به ‌این ترتیب طبعا من هم نادیده گرفته می‌شدم. من نمی‌دانستم که در آن لحظه به خاطر نجات پیدا کردن از ‌این موقعیت خوشحال باشم یا از نادیده گرفته شدن ناراحت؟

«من‌ امروز می‌خواهم از زحمات یکی از اعضای ‌این واحد که کمک زیادی به موفقیت ما کرده است، قدردانی کنم. او نمونه‌ای از افراد سخت‌کوش و متعهد است.»

من با خودم فکر کردم یعنی مرا می‌گوید؟ گزارش من که مورد پسند ‌ایروینگ قرار گرفته بود. شاید او قبلا از من تشکر نکرده بود که در مقابل جمع مرا تشویق کند.

«لورلی لطفا به پا خیز.»

لورلی؟ همان کار‌آموز؟

«لورلی کار سنگینی را انجام داده است، او همه کابینت‌های مرا چنان عنوان بندی کرده است که من می‌توانم هر آنچه نیاز دارم را به سادگی پیدا کنم.»

مطمئن بودم که همه به اندازه من تعجب کرده بودند و فکر می‌کردند که او همه ما را به‌اینجا کشانده است که از یک کارآموز تشکر کند که تازه برای ‌این استخدام شده بود که پدرش مدیر بخش فروش بود؟ تازه کاری که او به کار‌آموز نسبت می‌داد، چیزی بود که هلن انجام داده بود.

یک ربع‌ آینده به گفتن ‌این موضوع که ما مسوولیت‌های بزرگی داریم و کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده است تخصیص پیدا کرد و نهایتا به ما اجازه مرخصی داد. وقتی از جایم پا شدم، کومودور گفت که ‌خواهم قبل از رفتنت تو را در دفترم ببینم. من به دفترش رفتم و پشت در منتظر ماندم. یک بار دو ساعت‌اینجا منتظر مانده بودم تا بالاخره هلن‌ آمده بود و گفته بود که او کومودور را چند ساعت پیش دیده است که سازمان را به مقصد فرودگاه ترک می‌کند.

ایرما، معاون ‌ایروینگ گفت: «دیوید، ‌ایروینگ معذرت خواهی کرد و گفت که باید‌امشب به زوریخ برود و از من خواست که ‌این را به تو بدهم.» او پاکتی مهر و موم شده را به من داد.

صورتی نه، قرمز روشن!

در حالی که پاکت را در دست داشتم، کومودور را دیدم، او گفت که می‌خواهد در مورد چند چیز با من صحبت کند. من دفتر یادداشتی را از جیبم خارج کردم.

«اول ‌اینکه قرمز خیلی تیره است، کمی‌ روشن‌تر بهتر است.»

او دفعه پیش گفته بود که ورژن قبلی خیلی صورتی است و ‌اینکه به اندازه کافی مردانه نیست. گاهی یادآوری تصمیم قبلی او مفید واقع می‌شد. «یعنی صورتی باشد؟»

«نه، صورتی نه، فقط کمی‌ قرمز روشن‌تر» و گاهی هم هیچ فایده‌ای نداشت. او چند صفحه را ورق زد و گفت: «فکر می‌کردم قرار است ‌این را بهتر کنی.»

من دندان‌هایم را به هم فشردم. دفعه پیش او گفته بود که باید‌این را جذاب تر کنم، ولی چگونه باید یک ارائه داشبورد مدیریت پروژه را جذاب تر کرد؟ «در صفحه سوم نمودارها را سه بعدی کرده‌ام.» او به آنها نگاه کرد و گفت: «گروه تیم در هر صفحه شش نمودار دارند، ما هم می‌توانیم چنین چیزی داشته باشیم؟»

این یعنی اندازه فوت ۶ باشد و‌این آنقدر کوچک است که کسی نمی‌تواند آن را بخواند، ولی من باید آرام می‌ماندم. «همان طور که شما می‌خواهید درستش می‌کنم.»

«و ‌اینکه ‌اینجا، ضمیمه درست است یا پیوست؟»

«فکر می‌کنم هر دو.»

او خندید و گفت: «می‌فهمی ‌که ضمیمه درست است.» من تایید کردم، او همیشه سعی می‌کرد در هر رشته‌ای خودش را برجسته‌تر از متخصصان نشان دهد و از آنجایی که من مدرک ادبیات داشتم، همیشه به قواعد صحبت کردن من و کلماتی که به کار می‌بردم، ‌ایراد می‌گرفت.

«خوب است، به نظرم اخیرا در مورد‌ آینده تو صحبت نکرده‌ایم. تو می‌خواهی در پنج سال‌ آینده به کجا برسی؟»

همان طور که من فکر می‌کردم جواب‌این سوال بی ربط را چگونه بدهم، او شروع به تایپ کرد.

«خوب، فکر می‌کنم که...»

او با مشت به دیوار پشت سرش کوبید و گفت: «استیو، شماره تیم بخش مالی چند بود؟»

طبق تجربه می‌دانستم که استیو با قهوه‌ای در دست به زودی نمایان می‌شود و می‌پرسد که چه کاری می‌تواند انجام دهد. پس من به آرامی‌ادامه دادم «...می‌خواهم...»

«باشه، پس داشبورد را قبل از جلسه فردا با تیم آماده کن. تو می‌دانی من چه می‌خواهم.»

مسیر فرار یا بن بست؟

زمانی که نامه را می‌خواندم، استیو با قهوه‌ای در دست پیدایش شد و پرسید چه می‌خوانم؟

«یک پیشنهاد از‌ایروینگ است، ولی من همین الان هم کارمند سطح ده هستم.» و نامه را به دست استیو دادم.

او گفت: «یک انتقال افقی. همان سطح، همان درآمد، فقط‌ اینکه مدیریت از کومودور به ‌ایروینگ تغییر می‌کند. من فکر می‌کنم که پیشنهاد خوبی است و بهتر است قبولش کنی. هر چه باشد، فکر کنم از کومودور بهتر باشد.»

من که گیج شده بودم به سمت دفتر هلن رفتم و او در حالی که تایپ می‌کرد پرسید: «در مورد ‌چه ایروینگ فکر می‌کنی؟ پیشنهاد خوبی است؟» ‌اینجا منشی‌ها همه چیز را به هم می‌گفتند.

«یک انتقال افقی است.»

«قبولش نکن.»

«ولی تو که می‌دانی ‌اینجا کار کردن چقدر سخت است.»

«می‌دانم که اگر زمانی که شغلت را تغییر می‌دهی در‌ آمد بیشتری نگیری، هرگز ارتقا پیدا نمی‌کنی.»

«ولی شاید‌ایروینگ فرق کند.»

«زمانی را که کومودور تازه به‌ اینجا‌ آمده بود یادت هست؟»

او درست می‌گفت. کومودور زمانی که تازه‌ آمده بود واقعا فرق داشت، به برخی کارکنان هدایایی می‌داد و خیلی مهربان بود. «او انتظار ارتقا به طبقه ۳۴ را داشت، ولی رییسش به جای دیگری منتقل شد و لیزا کار او را گرفت.»

او درست می‌گفت. زمانی که کومودور ‌امیدش را به ارتقا پیدا کردن از دست داده بود، به ‌این مدیر جزئی‌نگر تبدیل شده بود که همه را اذیت می‌کرد.

«مدیران می‌آیند و می‌روند. ولی کار کار است. کارت را خوب انجام بده و برو خانه.»

ناگهان ماریسا پیدایش شد و من هم گفتم که باید بروم.

آن شب با خودم فکر می‌کردم که آیا‌ ایروینگ که من تا حالا برای او کار نکرده‌ام با کومودور فرق دارد؟ ولی ‌این پیشنهاد ‌این موضوع را می‌رساند که‌ایروینگ داشبورد مرا می‌خواست، نه خودم را و به همین دلیل بود که من هیچ احترام یا افزایش حقوقی دریافت نمی‌کردم.

ساعت ۵:۳۰ صبح کومودور زنگ زد و گفت که من داشبورد را نگاه کرده‌ام و از کارت خیلی راضی هستم.‌ این حرف حتی در ‌این ساعت هم مرا خوشحال کرد.

«می‌توانی خودت را ساعت ۶ به‌اینجا برسانی که برای من توضیحش بدهی؟»

سوال: آیا دیوید باید پیشنهاد انتقال افقی را با‌ آینده‌ای نامشخص و رییسی که او نمی‌شناسد قبول کند؟

منبع: HBR