مرد داستان قصه‌های نسل بعد

عکس: خبرگزاری فارس

گروه ورزش- سه‌شنبه ۱۷ دی چهل ویکمین سالگرد درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی است. انسانی که پهلوانی را معنا کرد و پوریای ولی زمانه شد. «هیچ چیز نمی‌تواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمده اند، احساس شرمندگی می‌کنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را می‌دانستم، من هم می‌توانستم ادعا کنم چون دیگران هستم ... وقتی کسی نداند چه عاملی سبب خوشحالی اش خواهد شد، بی تردید نخواهد توانست بگوید چرا کشتی می‌گیرد و چرا همراه تیم مسافرت می‌کند.» این آخرین گفتار جهان پهلوان غلامرضا تختی در هنگام عزیمت به آخرین سفر خود، در میان خیل عظیم مردمی که برای بدرقه او و همراهانش آمده بودند.

پهلوانی که مدال طلای جهان و المپیک را نخواست تا جوانمردی را معنا کند. آن روز ستاره‌ها به پیشواز پهلوان آمدند. آن روز پهلوان از آسمان معرفت، ستاره‌های مهر و محبت و عاطفه چید. آن روز پهلوان عشق را به این ستاره پیوند زد و آن را به مردمی که دوستشان می‌داشت هدیه کرد. از آن جماعت هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نکرد. آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن‌های فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی؟»

و همین است که هر احتمالی مورد قبول واقع می‌شود و دهان به دهان در صف ماتم زده‌های مرگ پهلوان می‌چرخد، به جز یک شایعه؛ خودکشی. «چیز خورش کرده‌اند»، این جمله بیش از هر چیزی شنیده می‌شود. حتی نام سم را هم می‌گویند. باور لحظه‌ها، سخت‌ترین کار ممکن است و برای برخی نیز ناممکن. او که با لبخند همیشگی صورتش، از هر ناممکنی روی تشک، ممکن می‌ساخت، اکنون پیکر بی‌جانی است که با اندوه ناتمام مردم، به این سو و آن سو می‌رود. «او جوانمردترین جوانمردی است که تاریخ ورزش به خود دیده است. مردم نمی‌پذیرند که او خودکشی کرده و رژیم حاکم را قاتل او می‌دانند. برای آنها که زلزله بویین زهرا را در خاطر دارند و دست نزدن جهان پهلوان به پای مصدوم حریف را، فرقی نمی‌کند، او خودش را کشته باشد یا او را کشته باشند.

شاید داستان زندگی سی و شش ساله او، تکراری‌ترین قصه‌ای باشد که هر سال در آستانه سال مرگش در گوش آنهایی که باید درس جوانمردی را بیاموزند، تکرار شود. درست مانند خیلی‌های دیگر، به سالن پولاد تهران رفت و بعد از مدتی که تمرینات او به سرانجامی نرسید، ناامید از عدم پیشرفت، برای کار در شرکت نفت، روانه جنوب شد؛ اما دوام دوری‌اش از کشتی فقط یک سال بود و دوباره به تهران بازگشت تا آنچه که در درونش او را به تلاش و تمرین کردن وا می‌داشت، به نتیجه برساند.

خورخه لوئیس بورخس خوب می‌گوید که «روزگار فرسوده ما نمی‌تواند طعم غریب پهلوانی را بدون تردید و سوظن باور کند»؛ اما وقتی غلامرضا تختی رفت، برایش چه مرثیه‌ها نوشتند و چه پررنگ دیده شد: رستم از شاهنامه رفت...