از بوطیقای نثر « تودوروف » تا  امیر ارسلان « نقیب الممالک »- بخش ششم
بر این پایه، آنچه در ادبیات گزاره‌ای و «حکایت» و «افسانه» اهمیت دارد، «کنش» است نه کنشگر. «گفتار»، نمودهایی از «پندار» شخصیت است و تنها در نوع ادبی «رمان»، «شخصیت» به معنای «روان شناختی»اش نمود پیدا می‌کند. «رمان» در جامعه غرب هنگامی پدید می‌آید که انسان غربی به «فردیت» خود پی برده و می‌داند ویژگی‌های خاصی در او هست که در دیگران نیست و همان‌گونه که دو اثر انگشت در جهان به دقت مانند هم وجود ندارد، دو «شخصیت» هم نمی‌توانند وجود داشته باشند که یک ممیزه فردی، آن دو را از هم متمایز نسازد. پیدایش دانش «روانشناسی» در غرب، خود تابعی از درک «فردیت» انسان غربی است. «تودوروف»، «هنری جیمز» را نخستین اندیشه‌ورز ـ داستان‌نویسی می‌داند که به این نکته باریک‌تر از مو پی برده و در ترسیم «شخصیت»های داستان، به «منش» خاص و منحصربه‌فرد آنان اهمیت می‌دهد. او در هنر قصه می‌نویسد:

«یک شخصیت چیست جز تعیین کنش؟ کنش چیست جز به تصویر کشیدن شخصیت؟ یک تابلو یا یک رمان، اگر توصیف کاراکترها نیست، پس چیست؟ در آن‌ها، دنبال چه چیز دیگری می‌گردیم؟ و غیر از این، چه چیزی گیرمان می‌آید؟» (همان 43).آنچه از این عبارت برمی‌آید، دو نکته است: نخست، وابستگی کنش به شخصیت و دوم، تقدم «شخصیت» بر «کنش» و رفتار آدمی. اما در «حکایت» و «افسانه»، خواننده با «انسان کلی و نوعی» مواجه است؛ یعنی انسانی که «خود» یا «شخصیت» مستقل و فردی ندارد؛ یعنی رفتارها و کنش‌های او، چندان کمکی به درک ما از «شخصیت» او نمی‌کند. اینک با این داده‌ها و مقدمات، می‌توان به سراغ شخصیت‌های امیرارسلان رفت.

قراین متعددی در این قصه هست که ثابت می‌کند «امیرارسلان» قهرمانی گیج، گول و عقب‌افتاده ذهنی است و با توصیفاتی که در آغاز افسانه در مورد بالا بودن ضریب هوشی و مراتب حافظه او آمده است، همخوانی ندارد. در دومین فصل کتاب در مورد رشد و نمو جسمی و روانی او در هفت سالگی می‌خوانیم:
«همین که هفت ساله شد، او را به معلم سپردند تا آن که در جمیع علوم، به مرتبه اجتهاد رسید. تا ۱۰ ساله شد، چنان بود که با جمیع علمای مصر مباحثه می‌کرد و همین که زبان فارسی و عربی را خواند و نوشت، خواجه نعمان (پدر خوانده‌اش) ارسلان را به او سپرد. تا سه سال به خواندن زبان فرنگی مشغول بود تا این که هفت زبان را چنان آموخت که وقتی حرف می‌زد، کسی نمی‌دانست این شخص، رومی است یا فرنگی».

طبیعی است که خواننده با علم بر«کودک استثنایی» بودن این شخصیت تیزهوش، از او انتظاراتی دارد که در رفتار او هرگز نمود نمی‌یابد و گاه از گولی او، خشمگین می‌شود. ما در تأیید آنچه «تودوروف» در مورد فقدان « شخصیت فردی» یا «فردیت» قهرمان در «حکایت» گفته است، به ذکر دو نمونه اکتفا می‌کنیم. «ارسلان» در بخشی از قصه که گذارش به بیابان، «قلعه سنگ» و جهان جادویی و دیوان و اجنه می‌افتد، نمی‌تواند تصمیم‌گیری کند. «آصف وزیر» آشکارا به او می‌گوید تنها چاره زنده کردن کسانی که به سنگ تبدیل شده اند، کشتن «قمر وزیر» و «فولادزره» دیو است و «ارسلان» باید مغز سر آن دو تباهکار جادوگر را بیرون آورده با چند گیاه دیگر بکوبد و از آن مرهمی تهیه کند و بر زخم آنان نهد:

«جوان! این همه بسته است به کشته شدن فولادزره. آن جوان هم هیچ چاره ندارد مگر خاکستر فولادزره را با خاکستر مادرش بریزند توی آب و بر ایشان بپاشند تا به صورت اصلی بشوند و الا تا قیامت، سنگ خواهند بود» (۳۶۸).پس خواننده انتظار دارد که «امیرارسلان نامدار» پس از کشتن «فولادزره» در میدان جنگ، دست‌کم جسد او را با خود به سر چادرها بیاورد تا مغز سر او را بیرون آورند. اما وقتی این پهلوان نامدار دشمن جادوگر و نیرومند را بی‌جان می‌کند، یادش می‌رود جسد را با خود بیاورد تا دست کم در همان جا، مغز سر او را بیرون آورده با خود بیاورد: «امیرارسلان گفت: زودتر می‌خواستی به من بگویی تا همان ساعت که او را کشتم، نعشش را بیاورم. حالا هم در وسط میدان افتاده است. بروند بیاورند . . . آصف گفت: نعش فولادزره را عفریته مادرش به در برد. دیگر به گیر ما نخواهد آمد . . . مکان او هم در حوالی «باغ فازهر» است. باید از آن چاهی که در قلعه سنگ دیدی، پایین بروی؛ به دشت فازهر می‌رسی که هر وجب آن صحرا، عفریت و غول ساحر و جن خوابیده است . . . به محض این که قدم از چاه سنگ پایین بگذاری، هر تکه گوشتت به دست ۱۰ نفر عفریت و جمع ساحران می‌افتد» (۳۸۹).

جواد اسحاقیان
منتقد، نویسنده ادبی و مدرس دانشگاه