پسری که موهایش را کوتاه نکرد
احمد ناصری
پدربزرگ از موی بلند بدش می‌آمد. آن زمان تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و موهایم را مدتی کوتاه نکرده بودم و پیش خودم فکر می‌کردم که می‌توانم از این راه مستقل شوم و خودی نشان دهم. آنقدر موهایم بلند شده بود که موقع شست‌وشو برنامه از این قرار بود: شست‌وشوی یک طرف و استراحت و تقویت با چای و خواب و بعد طرف دیگر!

پدربزرگ همه این‌ها را می‌دید و یا از اهل خانه بساطی را که درست کرده بودم، می‌شنید و مدام گوشه‌ای به موهای من فکر می‌کرد. هر وقت وارد خانه می‌شدم چشم در چشم چند لحظه‌ای سکوت می‌شد. تمام بدنم بی‌حرکت می‌ایستاد و جرات ‌نداشتم که جُم بخورم. پاهایم بدون آنکه به سکوت صحنه خدشه‌ای وارد شود به کمک هم کفش‌ها را درمی‌آوردند و آقابزرگ همانطورکه چای و لیموی خشک را پرپر می‌کرد و می‌خورد به من نگاه می‌کرد و بعد از چند ثانیه پوزخندی می‌زد و چیزی زیر لب می‌گفت. همان بهتر که نمی‌شنیدم چه می‌گوید؛ آخر یک‌بار فهمیده بودم و از اقدامات پدربزرگ استرس داشتم و خوابم نمی‌برد. توی خیابان هم که مدام برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم. آن دفعه‌ای که شنیده بودم از شانس بد صدایش از تن همیشگی مقداری بلندتر بود و هنوز هم از فانتزی عجیب او پشتم می‌لرزد:

_ آخ که اگر می‌شد من یک کبریت آتیش بزنم، بندازم تو موهای این لینچانِ چنار تا دلم خنک بشه…
از قد بلند و مشکلات مربوط به آن که بگذریم، هر وقت به این فانتزی آقابزرگ فکر می‌کنم، متحیر می‌شوم که چرا از موی بلند آنقدر بدش می‌آمد. لینچان هم که دیگر از علایق پدربزرگ بود و من هم در هر برهه زمانی یکی از اسم‌هایی که او از سریال‌ها یاد می‌گرفت و دوست داشت را حمل می‌کردم تا خوشحال باشد.آن زمان با موی بلند به «لینچان» شخصیت فیلم جنگجویان کوهستان معروف شدم اما خب لینچان پدربزرگ باید موهایش کوتاه باشد تا تو دل برو جلوه کند.

بنده خدا هر راهی را امتحان کرد؛ بزرگترها را فرستاد. چند نفر را سپرد تا در خیابان تهدیدم کنند که موهایم را کوتاه کنم. مدتی فقط با سر و اشاره ارتباط برقرار می‌کرد تا آدم شوم اما هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت. حتی گاهی صدا به سرش می‌انداخت تا من را عصبی و خجالت زده کند:

_چطوری لیلا جون؟ آی لیلا ،لیلا ، لیلا ،آی لیلاجانم...
از این شوخی‌ها زیاد می‌کرد. لبخند می‌زدم. می‌خندیدم و دوست داشتم بغلش کنم. اما کمتر این اجازه را به خود می‌دادم. آخر بین ما اصولی وجود دارد. فقط دوبار حق داشتم او را در آغوش بگیرم. یک بار موقعی که از سفر به خانه‌شان می‌رسیدم و موقع دیگر زمان خداحافظی و بازگشت. یادم است چندباری هم گفت:

_آخر من می‌میرم و یکبار دیگه این پسر رو با موی کوتاه نمی‌بینم.
حتی گاهی پیشنهادهایی می‌داد. یک بار راضی شد 150 هزار تومان بدهد تا موهایم را کوتاه کنم اما این پیشنهاد هم فایده‌ای نداشت. با آن سن و سال بالا برای رسیدن به هدفش از هیچ تلاشی دست برنداشت. یک روز ظهر با برادرش _عموی مادر_ نقشه‌ای طرح کرده بودند و قرار بر این شده بود که وقتی وارد خانه می‌شوم یکی‌شان من را بگیرد و روی زمین دراز کند و دیگری با قیچی وسط سرم را بزند تا مجبور شوم به آرایشگاه بروم. اما خبر این نقشه زودتر از انجامش توسط نیروهای خودی فاش شد و همه نقشه‌های این دو پیرمرد به فنا رفت.

پدربزرگ 14 ماه پیش فوت کرد. 14 ماه است که دیگر یک پیرمرد قدبلند را نمی‌بینم که وقتی از خواب بلند می‌شوم به موهایم نگاه کند و با غرولند روزش را بگذراند.
او راست می‌گفت. دیگر من را با موی کوتاه ندید.