مترو، دو ایستگاه آن طرف‌تر...
عکس: مجتبی سرانجام‌پور
سجاد امینی
فعال حقوق کودک
کلاس آموزشی، کانون حمایت از کودکان کار
آخر زمستان91
امیر مسعود
امیر مسعود اول دبیرستان است. احتمالا 15 ساله است. بعدها فهمیدم که در یک تولیدی کوچک لباس کار می‌کند. پسری است قد بلند، با چشم‌های روشن و همیشه با صدای بلند حرف می‌زند، شاید می‌خواهد توجه بقیه بچه‌های مدرسه را به خود جلب کند. اواخر اردیبهشت است و برای امتحانات خرداد قرار است با هم ریاضی و فیزیک اول دبیرستان کار کنیم. می‌خواهد به رشته علوم انسانی برود و در دانشگاه تربیت بدنی بخواند، نگران قانونی است که از همان سال قرار بود اجرا شود که به گفته خودش اگر یک درس را مردود شود، دیگر نمی‌تواند در دبیرستان رشته‌های نظری را بخواند و باید به فنی حرفه‌ای برود. پیگیر صحت قانون نشدم، چون انگیزه خوبی برای امیر مسعود بود که درس بخواند. امیر باهوش است، ولی حواس پرت، دائم در حال اس ام اس بازی است. امیر برادر کوچک‌تری دارد که کلاس چهارم دبستان است. یکی دو بار در مدرسه دیدمش و سراغ امیر مسعود و نمره‌هایش را از او گرفتم. یک بار که از او پرسیدم سر کار می‌رود یا نه؟ با افتخار گفت: «مامانم گفته از سال دیگه می‌فرستمت سر کار». موقع گفتن این جمله جوری سرش را بالا گرفت که شوکه شدم، گویی برای سر کار رفتن لحظه‌شماری می‌کرد یا شاید برای بزرگ شدن که نشانه‌اش کار کردن بود.
زهرا
فکر می‌کنم زهرا 16 یا 17 سالش بود. می‌دانم که در مترو دستفروشی می‌کرد. حلقه ازدواج داشت، شاید برای پیشگیری از مزاحمت‌های متداول. هیچ وقت سنش را نپرسیدم، ولی مسلما کم سن و سال‌ترین شاگرد کلاس نهضتی‌ها بود. نهضتی‌ها مادران یا خویشاوندان بچه‌های مدرسه هستند که به‌واسطه تحصیل بچه‌ها با مدرسه آشنا شده‌اند. کسانی که به هر علتی نتوانسته‌اند تحصیل کنند و حالا انگیزه پیدا کرده‌اند تا کار ناتمام خود را تمام کنند. من ریاضی و علوم سوم راهنمایی به آنها درس می‌دهم. زهرا خجالتی است و می‌توانم از چهره‌اش بفهمم که بعضی از
راه حل‌های مسائل را نمی‌فهمد، ولی خجالتی‌تر از آن است که سوال بپرسد و همیشه با اصرار باید از او حرف کشید که کجای حل مساله را متوجه نشده است. از خودم می‌پرسم با این کم رویی چطور می‌تواند چیزی به بقیه بفروشد. گویا زهرا بزرگ‌ترین فرزند یک خانواده مهاجر است، خواهر و برادر کوچک‌تری دارد که آنها هم کار می‌کنند. نمی‌دانم اهل کجاست، ولی برای مسافرت دو روزه بچه‌ها نیاز به آوردن کپی اقامت نامه دارد.
شاهزاده
نامش شاهزاده است یا به قول خودش شازده. ۱۹ ساله است، اهل افغانستان، یادم نمی‌آید کدام شهرش ولی می‌دانم که از دست طالبان به‌همراه خانواده به ایران گریخته بودند و بعد از چند سال زندگی در مشهد به تهران آمده بودند. شاهزاده همه کاری کرده بود، کار در کارگاه، برقکاری و کارهای دیگر. یکی از قدیمی‌های مدرسه است. ۴،۵ سال می‌شود که به مدرسه می‌آید. در دانشگاه علمی کاربردی مهندسی نرم‌افزار قبول شده بود و یک ترم برای انجام کارهای اجازه تحصیل و اقامت عقب افتاده بود. اولین کسی بود که در مدرسه به او درس دادم. فقط روزهای جمعه وقت داشت. تازه در کلاس انگلیسی ثبت نام کرده بود و دو هفته بعد از اولین دیدارمان، در دانشگاه میان ترم زبان عمومی داشت. انگلیسی را تقریبا بلد نبود. شازده یکی از جدی‌ترین و مشتاق‌ترین شاگردانی است که دیده‌ام، ولی موقع استراحت شوخی می‌کند و می‌خندد. خاطرات گنگی از زمان طالبان دارد، همیشه هنگام تعریف کردن خاطراتش می‌خندد، حتی اگر در مورد زمان سخت‌طالبان باشد. فکر می‌کنم دو جلسه چند ساعته با هم کلاس داشتیم و امتحانش را هم بد نداد. نزدیک به یک سال بعد روز ولنتاین شازده اس ام اس زده بود:
Happy Valentine's Day!
نبی‌الله
نبی‌الله یکی از کودکان کار آینده است. 8 ساله است، ولی جثه یک بچه 5 ساله را دارد. خواهرش فاطمه هم که کلاس پنجم است، لاغر و نحیف است. پسر سرزنده و شلوغی است. وقتی در مدرسه باشد و مربی‌ای را بیکار ببیند به زور هم که شده او را همبازی خود می‌کند. یک بار که نبی‌الله داشت یکی از دختر بچه‌ها را اذیت می‌کرد از او پرسیدم: «دوست داری کسی اذیتت کنه؟» گفت: «می‌زنمش عمو». پرسیدم اگر زورت نرسد چه؟ گفت: «بزرگ که شدم می‌زنمش... یا دوستامو میارم بزننش». داشتم برایش دلیل می‌آوردم که دعوا و اذیت کردن خوب نیست که متوجه کبودی گردنش شدم که تا پشت سرش ادامه داشت. به وضوح جای انگشتان یک بزرگسال بود. علت کبودی را که پرسیدم، یقه‌اش را کشید بالا و گفت خوردم زمین عمو. موضوع را که به مسول مدرسه خبر دادم، با بالا زدن پیراهن نبی‌الله، کبودی یک کمربند قطور را روی کمرش دیدیم. پدر نبی‌الله معتاد است. مربیان از خواهرش می‌پرسیدند که چرا مادرت جلوی او را نگرفت؟ فاطمه جواب داد: «مگه می‌تونه؟ حرف بزنه، اونم سیاه و کبودش می‌کنه.»
در زمانی که دغدغه طبقه متوسط ما خرید از پاساژهای چند طبقه و هجوم به حراجی‌های برندهاست، چند کیلومتر پایین‌تر عده‌ای برای حیات خود مبارزه می‌کنند. موضوع کودکانی هستند که برای تامین خانواده‌شان، کودکی‌شان را با لقمه نانی تاخت می‌زنند.