می‌خواهی خبرنگار شوی؟جانت را بردار و فرار کن

مجیدی نژاد (1) copy
مجید مجیدی نژاد/ روزنامه نگار قدیمی

 قلم برای من مقدس است، حالا نه آن قلم پَرهایی که توی ذهن شماست، همان چیزی که با آن می‌نویسند، خودکار بیک باشد، مداد و یا تایپ کردن پشت سیستم و این روزها که ابزارک های دیجیتالی که برای شما جوانان آشنا و نزد من غریبه است، محصولش هر چه باشد، ذات نوشتن است که برای من مقدس می‌نماید، شاید چون کهن‌الگو یا کهن اسطوره من قلم، خوانده می‌شود که بزرگی گفت قلم توتم من است!

بااین‌همه امروز بعد چهل سال و اندی که اگر عمری باقی باشد، شاید مرا صاحبِ نیم قران (کنایه از صاحبقران) کند، می‌بینم که هرروز تغییرات شگرفی، زیروبم رسانه را درمی‌نوردد، کلمات گاه از معنا تهی می‌شوند و گاهی چون اسلحه‌های همه کَس کُش به مدد اصحاب قدرت می‌روند، می‌بینم که روح قلم آزرده از مسلخ‌های هرروز سُرخان شده به خون خلقان در سراسر جهان، متناوباً در خدمت خیر و شر درمی‌آید و در این روز که یادگاری از به قربان گاه رفتن همکارمان در مزار شریف است، باید دست‌افشان‌ها را ببینم و مبارک بادها را بشنوم که انگارنه‌انگار در همه جای دنیا اگر یادی از قلم، خبر و خبرنگار هست، خون‌بهای مجاهدتِ مردان و زنانی بوده که کمر همت به واگویه اخبار و آگاهی برای مردمان بسته بودند اما زیر بار هجمه‌ها، فشارها و گلایه‌ها، کمر خم کرده‌اند.

آری امروز، زمان گرامی داشتن یاد و خاطره خبرنگاران است، فرقی نمی‌کند اینجا باشند یا هر جای دیگر دنیا، در همه جای جهان، بسیاری از صاحبان قدرت، ثروت و حتی حکمت، تلاش کرده و می‌کنند تا این قشر را به خدمت خود درآورند و هژمونی خود را به‌واسطه تأثیرگذاری کلماتی که از سرچشمه قلم بیرون می‌تراود، بسط و گسترش دهند، بااین‌همه فشارها و تضییقاتی که به اهالی خبر و قلم وارد می‌شود نشان می‌دهد تا حال نتوانسته‌اند، به مقصود مطلوبشان برسند و اگر روزی آن رییس جمهور رسوای ایالات‌متحده، گذرش به دادگاه می‌افتد، نتیجه همین مقاومتی است که اهالی رسانه با هر دیدگاهی از خود نشان داده‌اند و اگر جایی در همین مملکت خودمان جلوی فلان طرح ضد محیط زیستی گرفته می‌شود، به همت همان اهالی دردمند خبر است که بلندگو را بیخ گوش مسوولان می‌گیرند تا آگاهشان سازند ازآنچه در پیرامونشان می‌گذرد!

و حالا شمایی که جوانی یا به فراخور علاقه یا دغدغه‌ات، در این میانه مردادماه، سطور پیشِ روی‌ات را می‌خوانی، بدان و آگاه باش که در عالم خبر و رسانه، اگرچه هیاهو زیاد است اما وفاداری به قلم سخت‌تر ازآنچه می‌نماید هست، روزی از من پرسیدند روزنامه‌نگاری و خبرنگاری را به فرزندت توصیه می‌کنی؟

پاسخ دادم، تصمیم اش با خودش اوست اما اگر نظر مرا به‌مثابه پیشکسوتی مو سپید کرده بخواهد، می‌گویم جانت را بردار و فرار کن و اصلا گِرد این بام نگرد.

پس به شما هم می‌گویم، به این قلم که در دست من و دیگرانی چون من قرار گرفته رشک مبر که این به صواب و صلاح نزدیک‌تر است.


لبه تیغ

محوری پایین چپ copy
لیلی زواره‌ای / خبرنگار

بهمن که بیاید۱۹ سال است روی لبه تیغ زندگی می‌کنم! آدمیزاد در این سن بلوغ را تجربه کرده و وارد دنیای بزرگ‌ترها می‌شود و این گام دوم زیستن است.

«هر انسانی ترکیبی است از بخشی که در آن به جهان چشم گشوده، خانه شهری یا کلبه روستایی‌ای که در آن راه رفتن آموخته، بازی‌هایی که به کودکی کرده، افسانه‌هایی که از دیگران باز شنیده، غذایی که خورده، مدرسه‌ای که به آن رفته، ورزش‌هایی که دنبال کرده، شاعرانی که شعر آنان را خوانده و خدایی که در او ایمان نهاده است. این‌ها همه دست‌به‌دست هم داده تا او را آنچه هست، ساخته است و این‌ها نه چیزی است که انسان از راه شنیدن، به هستی و کیفیت آن پی تواند برد. این‌ها را تنها هنگامی درک می‌توانیم کرد که خود، جزءجزء آن را به تجربه زندگی، دیده و بخشی از آن شده باشیم. (لبه تیغ، سامرست موام)»

 زیستن داستانی که در اوایل جوانی، صفحه به صفحه‌اش را بارها خوانده بودم، تجربه‌ای جذاب ولی ترسناک بود. باور کنید لبه تیغ جای راحتی برای کار کردن نیست؛ برای کاری که باید با آن زندگی کنی و سلول به سلول بدنت با آن درگیر باشد.شاید راه رفتن روی شیروانی داغ یا خرده‌شیشه تعبیر درست‌تری باشد اما لذت زیستن روی لبه تیغ، جذابیتی دیگر دارد. نفس اطلاع‌رسانی را دوست دارم اما تفسیر و تحلیل اطلاعاتی که با چهارچشم می‌بینم را دوست‌تر دارم. از شما چه پنهان هر سوژه ممد حیات است و چون چاپ می‌شود و توبیخ می‌شوی، مفرح ذات! حراست جای ترسناکی نیست، فقط بی‌خیال همه قوانین خبرنگاری، سربالا بگیر و بگو:« غلط کردم!» و این کلمه شاید بارها و بارها در طول عمر کاریت تکرار شود. «گمان نمی‌کنم تا وقتی همه‌چیز را برای خود حل کنم، روحم آرام بگیرد. نمی‌توانم آنچه را احساس می‌کنم به زبان بیاورم. از خودم می‌پرسم: بهتر نبود من هم راهی را که دیگران رفته‌اند، بروم و بگذارم هرچه بر سرم آمدنی است، بیاید؟ و آن‌وقت به یاد آن یارویی می‌افتم که یک ساعت پیش پر از شور زندگی بود و اکنون مرده افتاده است.(لبه تیغ، سامرست موام)» لبه تیغ زندگی من جذابیت‌های خاص خود را هم دارد. سال‌ها مهاجرت و پر کشیدن به تحریریه‌های مختلف مرا بی‌هویت کرد. آن‌قدر نام و نشان برای خود تراشیده‌ام که نام و نشان شناسنامه‌ای را هم از یاد برده‌ام. ردپای همه این رفت‌وآمدها همانند داغ سوختگی بر گوشه و کنار روحم برجای‌مانده، بزرگ‌ترها نامش را گذاشته‌اند تجربه ولی من می‌گویم: «آمدم ابروی زندگیم را درست کنم چشمش را هم کور کردم.» مبادا که مباداهای زندگی‌ات با بزنگاه‌های خبری درآمیزد که هوای روزگارت پس می‌شود. یاس فلسفی نتیجه اخلاقی همه این باداها و مباداهاست که به‌محض حادث شدن، بی‌خیال دویدن در باد و بدون کفش قدم زدن در جوی آب می‌شوم و فقط می‌روم، جهنم خبرنگاری!

اما راه رفتن روی لبه تیغ، خود زندگی است با همه پستی‌وبلندی‌ها. جاییکه باید زبان سرخ و سرسبز را بااحتیاط در معرض دید بگذاری، قلم را برمدار دیگری بچرخانی و شب‌ها با این اطمینان به آرامش برسی که قلمت را نفروخته‌ای و یادت باشد که «آدم بی‌عشق هم می‌تواند سعادتمند زندگی کند».( لبه تیغ،سامرست موام) آهای مردم، آهای مسوولان، من گلادیاتور نیستم من یک بانوی خبرنگارم با همان خصوصیت‌های زنانه فقط کمی جان‌سخت‌ترم.