پرسش از «بحران معنا» و الگوهای مواجهه با آن
مهسا اسدالله‌نژاد به نظر می‌رسد برای نوشتن درباره «معنای زندگی» بیش از هر چیز نیاز به فکر کردن درباره شرایط امکان «پرسش از معنای زندگی» داریم. اینکه معنای زندگی چه هست و چه می‌تواند باشد، در گام بعد می‌تواند موضوع تفکر قرار بگیرد. به‌عبارتی دیگر، پیش از پاسخگویی به اینکه «معنای زندگی» چیست، می‌توان به این مساله اندیشید که چرا «پرسش از معنای زندگی»، پرسش بجایی است یا در واقع چه شرایط و چه موقعیت انسانی ما را به لزوم طرح «پرسش از معنای زندگی» وامی‌دارد. تا اندازه زیادی روشن است که هنگامی امری می‌تواند بدل به ابژه تفکر شود که «فاصله گذاری» از آن رخ داده باشد. اگر این گزاره صادق است و تفکر زمانی تعلق به ابژه‌ای می‌گیرد که آن ابژه تا اندازه‌ای استقلال از سوژه اندیشنده پیدا کرده باشد، می‌توان گفت پرسش از معنای زندگی زمانی استعداد مورد تفکر واقع‌ شدن پیدا می‌کند که «معنا» و به طور ضمنی «معنای زندگی» در فاصله از ما قرار گرفته است.
پرسش از معنای زندگی تا چه اندازه محصول مدرنیته است؟ آیا جز این است که «بحران معنا» پیش شرط لزوم فکر کردن درباره «معنای زندگی» است؟ احتمالاً برای یک وضعیت پیشامدرن، در سایه حضور فراگیر منابع معنابخش، دین و اسطوره، پرسش از معنای زندگی می‌توانست به اندازه پرسش آیا به امر ماوراء(چه در ساحت تفکر دینی و چه اسطوره ای) اعتقاد دارید، عجیب باشد. از آنجا که سراسر زمین و آسمان بر حضور ماوراء شهادت می‌دهد. به عبارت بهتر انسان‌های پیشا‌مدرن کمتر از انسان‌های مدرن، زیر سیطره پرسش معنای زندگی قرار داشتند. معنای زندگی هرگز نه دچار بحران‌های پرسش از دین و نه دچار تجارب اجتماعی معضل‌آفرین شده بود. معنای زندگی، همان کلیت قدرتمندی بود که از انسان طلب می‌کرد طبق میثاق‌های کهن گذشتگان رفتار کند و حداقل باید گفت: «معنای زندگی»، پرسش مرتبط با زیست انسان معمولی نبود. این فکر که زندگی هر انسان می‌تواند معنای خاص خود را داشته باشد که با معنای زندگی دیگران فرق پیدا کند، موضوعیت نداشت. معنای زندگی شخص، کارکرد آن در دل یک کلیت بزرگ‌تر بود. بنابراین، معنا امری از پیش موجود و حاضر در درون کلیتی بود که فرد با قرار گرفتن در ساحت آن کلیت، بالاخص دین و اسطوره به مثابه امور کلی، در وضعیت معنا‌دار به سر می‌برد.
پرسش از معنای زندگی، یک پرسش مدرن است؛ به این معنا که در وضعیت گسست از ارزش‌های کلی و فراگیر، در وضعیت گسست از جهانی که در هماهنگی با کل هستی به سر می‌برد، مطرح می‌شود و درواقع «معنای زندگی» بدل به پرسش می‌گردد، پرسشی با منطقی ثابت اما با صورت‌بندی‌های مختلف: «معنای زندگی چیست؟»، «آیا زندگی واجد معنا است؟»، «چگونه می‌توان زندگی را با معنا کرد»؟ منطق ثابت لزوم پیش‌آمد پرسش از «معنای زندگی»، فاصله گرفتن ما از «معنا» است. به عبارتی در وضعیت گسست از «معنا» (به مفهومی که بیان شد)، ما می‌توانیم «معنا» را موضوع تفکر خود قرار دهیم.
س اگر بپذیریم که با فاصله افتادن میان انسان مدرن و «معنای» کلی و فراگیر، پرسش از «معنای زندگی» ضرورت می‌یابد، این پرسش ما را به وضعیت «جست وجوگری معنا» می‌رساند. به‌عبارت دیگر انسان مدرن، نقش جست‌وجوگر معنا را به خود می‌گیرد. معنای زندگی، در جست‌و‌جو برای معنای زندگی نهفته است؛ اما جست‌وجوگری تحت لوای زمینه‌ها، هدف‌ها، جهت‌ها و غایات مختلف که از مشخصه‌های بارز وضعیت مدرن است، رخ می‌دهد؛ وضعیتی که دلالت بر امکان‌های گوناگون در دل شرایط تاریخی گوناگون می‌کند. بنابراین جست‌وجوی معنا با توجه به زمینه، غایت و هدف هر سامان فکری، سمت و سوی متفاوتی می‌یابد.
به نظر می‌رسد می‌توان سه جهت‌گیری کلی را در راستای پاسخگویی به مساله «معنای زندگی» مشاهده کرد. در جهت‌گیری اول، «مومنان» در راستای «بازسازی» کلیت از دست رفته مهم‌ترین منبع معنابخش، دین، گام بر‌می‌دارند. ایشان در پی پاسخگویی به مسائل برآمده از مدرنیته در نسبت با زیست دیندارانه‌اند. به عبارتی بهتر، دغدغه ایشان «بازتفسیر» یا حتی «احیا»ی مفاهیم دینی(در صورت اولیه خود) در شرایطی ا‌ست که مدرنیته «بحران معنا» تولید کرده است. ایشان وضعیت مدرن را وضعیت گریزناپذیر نمی‌دانند و بر هماهنگی دوباره با ارزش‌ها و غایات معنابخش دینی به مثابه راه نجات از وضعیت دچار «بحران معنا» تاکید می‌کنند. فارغ از تمام خرده‌گفتمان‌های درون گفتمان دینی، دغدغه کلی ایشان، قرار دادن «امر کلی» در برابر وضعیت گسست‌آفرین مدرنیته است، تا دوباره «معنا» سایه فراگیر خود را بر سر همگان بگستراند. جهت‌گیری دوم را الگویی «فردگرایانه» راهبری می‌کند. الگویی که به‌رغم تمام تفاوت‌هایش درون سنت‌های مختلف فکری، تا اندازه زیادی برآمده از الگوی جامعه لیبرالی ست. به‌این معنا «فرد» در مواجه با «بحران معنا» قرار می‌گیرد و باید بر اساس منافع، علایق و اهداف شخصی خود، زندگی‌اش را تعریف کند یا به عبارت بهتر، «معنا ببخشد». در این فرآیند، «معنا» دیگر در ساحت امر کلی بازسازی نمی‌شود، بلکه در ساحت امر‌«شخصی» و «فردی» ساخته می‌شود و گاهی تاکید بر فردیت در «تضاد» با هر کلیتی قرار می‌گیرد، کلیتی که امر دینی نیست، اما با مفهومی از«جامعه» و «مردم» نیز نسبتی ندارد. تمام تلاش این الگو، گریز از امر کلی، به جهت ساخت اسطوره «خوشبختی» فردی است. زندگی زمانی «معنادار» است که فردیت بی‌همتای من شکوفا شده باشد، شکوفایی در راستای منافع فردی.
در جهت گیری سوم، مواجهه با «بحران معنا» به قیمت واگذاری «معنابخشی به زندگی» به عرصه خصوصی و فردی تمام نمی‌شود. رویکرد سوم نیز فارغ از تمام اختلافات درون سنت‌های فکری‌اش، وفادار به الگویی«جمع‌گرایانه» است. به‌این معنا، آن سوژه‌ای که در شرایط «بحران معنا»، فعالانه در عرصه معنابخشی به حوزه عمومی مشارکت می‌کند، «سوژه جمعی» است. این الگو، در پی بازسازی مفهوم کلیت است، تحت لوای بازسازی کلیتی به نام «مردم»؛ کلیتی که می‌تواند یکسان‌ساز نباشد و با تاکید بر تفاوت‌ها، فعالانه زیست در حوزه عمومی را «بامعنا» سازد. به عبارتی «سوژه جمعی» باید وجهی‌ از مفهوم «معنا» را فعالانه «بسازد» و «صورت‌بندی» کند که در آن «دیگری» نه تنها آن ‌کسی نیست که تهدیدی بالقوه برای هستی فرد است، بلکه آن کسی است که فرد را وارد عرصه هستی می‌کند.