از دره سوات تا جایزه صلح نوبل
میشل حسین ترجمه: مجتبا پورمحسن شاید دو سال پیش وقتی ملاله یوسف‌زی به دلیل اصابت گلوله به سرش در اتاق عمل بود، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد او جوان‌ترین برنده جایزه صلح نوبل شود. او نوجوانی است که حالا در گوشه و کنار جهان از شهروندان عادی گرفته تا سیاستمداران ارشد او را به نام کوچکش خطاب می‌کنند: ملاله! او حالا در مدرسه‌ای در بیرمنگام درس می‌خواند، ‌اما دلش برای هم‌مدرسه‌ای‌های قدیم و کلنجار با دو برادرش تنگ شده است. او ملاله یوسف‌زی است که نهم اکتبر سال 2012 و در سن 15 سالگی مسیر زندگی‌اش تغییر کرد.
من به خانه‌اش در پاکستان سفر کردم، مدرسه‌ای را که او را ساخت، دیدم و با دکترهایش که او را درمان کردند ملاقات کردم و اوقاتی را با او و خانواده‌اش گذراندم، به یک دلیل: پاسخ‌دادن به سوالی که فرد مسلحی که جلوی اتوبوسش را گرفت، ‌همان را فریاد زد: «ملاله کیست؟»
دره سوات زمانی «سوئیس پاکستان» نامیده می‌شد. مکانی کوهستانی با تابستانی خنک و زمستانی برفی که دسترسی راحتی به پایتخت این کشور دارد. وقتی ملاله در سال 1997 در اینجا به دنیا آمد، هنوز مکانی آرام بود. از نظر تاریخی، شمال غربی پاکستان یکی از مناطق کمتر توسعه یافته پاکستان بود، اما سوات در زمینه تحصیل و آموزش از قدیم نقطه‌‌ای روشن بود.
از سال ۱۹۶۹ سوات منطقه‌ای نیمه‌ خودمختار است که حاکمش را والی می‌نامند. اولین والی این منطقه «میانگل گلشاهزاده سرعبدالودود» بود که در سال ۱۹۱۵ توسط یک شورای محلی انتخاب شد و سواتی‌ها او را «پادشاه صاحب» می‌خوانند. اگرچه خود او بی‌سواد بود، اما شبکه‌ای از مدارس را در دره سوات بنیان گذاشت. اولین مدارس ابتدایی پسرانه در سال ۱۹۲۲ تاسیس شد و چند سال بعد اولین مدارس دخترانه هم راه افتاد. در سال‌های بعد والی سوات خیلی زود مدارس دوره متوسطه و دانشکده را در منطقه تاسیس کرد. دانشکده جهانغرب در سال ۱۹۵۲ پایه‌گذاری شد. سال‌ها بعد پدر ملاله، ضیاء‌الدین یوسف‌زی در این دانشکده تحصیل کرد. اندکی نگذشت که سوات در سراسر پاکستان به خاطر تعداد متخصصانی که تربیت کرده، به ویژه دکتر و معلم معروف شد. همچنان‌که «عدنان اوزنگزب» می‌گوید: «سوات به رکوردش در زمینه آموزش مفتخر بود... یکی از راه‌هایی که در خارج از سوات می‌شد یک سواتی را شناخت، این بود که همیشه یک خودکار در جیب روی سینه‌اش داشت و این به آن معنا بود که او باسواد است.»
برخلاف این پس‌زمینه، سرنوشتی که برای مدارس سوات در قرن بیستم اتفاق افتاد، تراژیک است.
غیبت ملاله مشهود است. بیرون در کلاس قدیمی، تکه روزنامه‌ای درباره ملاله چسبانده شده است. در کلاس موبینا، بهترین دوست او نام ملاله را روی یک صندلی در ردیف اول نوشته است. مریم خلیق، مدیر مدرسه می‌گوید: «ملاله تنها نبود. همه بچه‌های کلاس او خاص هستند.»
از لحظه‌ای که وارد کلاس شدم متوجه شدم منظورش چیست. کلاس زیست‌شناسی است و وقتی درس تمام می‌شود، فرصتی پیدا می‌کنم که از دخترها درباره نقشه‌های‌شان برای آینده بپرسم. بسیاری از آنها می‌خواهند دکتر شوند. جواب یکی از دخترها میخکوبم کرد: «من دوست دارم فرمانده ارتش پاکستان شوم.» بخشی از این آرزوها به این دلیل است که این دخترها فقط در مشاغل حرفه‌ای مهم می‌توانند خارج از خانه‌های‌شان کار کنند. در حالی که پسرانی که تحصیلات اندکی دارند می‌توانند کارهای با مهارت کم را آرزو کنند. قدرت کار همتایان دخترشان در چهاردیواری خانه - دوزندگی شاید - محدود شده، ‌در کسب مشاغل عالی رتبه جست‌و‌جو می‌کنند. ملاله هنگامی که در بیرمنگام با او دیدار کردم گفت:‌ «برادرانم خیلی راحت می‌توانستند درباره آینده‌شان فکر کنند. آنها می‌توانند هر شغلی که می‌خواهند، داشته باشند، اما برای من دشوار بود، به همین دلیل می‌خواستم تحصیلکرده باشم و با کسب دانش، ‌خودم را قدرتمند کنم.» او معتقد بود: «من می‌خواهم برای کسب حقوقم حرف بزنم و نمی‌خواهم آینده‌ام این باشد که فقط در اتاق بنشینم و در چهاردیواری زندانی شوم و تنها پخت و پز کنم و بچه به دنیا بیاورم.»
این آینده زمانی در معرض تهدید قرار گرفت که اولین نشانه‌های تاثیر طالبان ظاهر شد، ‌در سال‌های پس از یازده سپتامبر و اشغال افغانستان توسط آمریکا احساسات ضدغربی در پاکستان فراگیر شد. سوات، مثل دیگر بخش‌های شمال غربی پاکستان همیشه منطقه‌ای مذهبی و محافظه‌کار بوده است، اما چیزی که در سال ۲۰۰۷ اتفاق می‌افتاد، خیلی فرق داشت. در اخبار رادیویی هشدار داده شد که کسانی که سنت‌های محلی مسلمانان را رعایت نکنند مجازات شریعت اسلامی علیه‌شان اعمال خواهد شد.
اما بدترین دوره در پایان سال 2008 فرا رسید، وقتی ملافضل الله، رهبر محلی طالبان در تهدیدی ترسناک اعلام کرد که آموزش تحصیلی به خانم‌ها در تمام سطوح در عرض یک ماه باید برچیده شود یا اینکه مدارس عواقب سختی را متحمل می‌شوند. ملاله آن لحظه را به یاد می‌آورد: ‌«چطور می‌توانند جلوی مدرسه رفتن ما را بگیرند.» داشتم فکر می‌کردم: «غیرممکن است، چطور می‌توانند این کار را بکنند؟»اما ضیاءالدین یوسف‌زی و دوستش احمدشاه که با همدیگر مدرسه‌ای را در آن نزدیکی اداره می‌کردند، باید این خطر را به رسمیت می‌شناختند. طالبان همیشه تهدیدهایش را پیگیری می‌کرد. دو مرد در مورد وضعیت با فرماندهان محلی ارتش گفت‌وگو کردند. احمدشاه به یاد می‌آورد: «از آنها پرسیدم چقدر امنیت‌مان تامین خواهد شد؟» آنها گفتند: «ما امنیت را تامین می‌کنیم، مدرسه‌ها را نبندید. آن موقع ملاله 11 ساله بود اما می‌فهمید که چه تغییراتی دارد اتفاق می‌افتد. اندکی بعد انتشار ویدیویی از طالبان که دختر 17 ساله‌ای را به اتهام «ارتباط نامشروع» با یک مرد شلاق می‌زدند خشم عمومی را در پاکستان برانگیخت. ضیاءالدین یوسف‌زی باید می‌دانست که شهرت ملاله در دره سوات، او را در معرض خطر قرار می‌دهد. اگرچه نمی‌شد پیش‌بینی کرد چه چیزی در انتظار او خواهد بود. پدرش گفت: «صدای ملاله قوی‌ترین صدا در سوات بود چون بزرگ‌ترین قربانیان طالبان دختر مدرسه‌ها ی ما و آموزش دختران بود و عده کمی درباره‌اش حرف می‌زدند. وقتی او شروع به صحبت درباره آموزش کرد، همه به حرفش اهمیت دادند.» در بعدازظهر 9 اکتبر 2012، او مثل همیشه از مدرسه خارج شد. در بیرون اتوبوسی جلوی در مدرسه منتظر بود. راه مدرسه به خانه برای ملاله بسیار کوتاه بود. یک‌بار وقتی او به سوی خانه قدم می‌زد مادرش مداخله کرد. ملاله می‌گوید: «مادرم به من گفت حالا دیگر بزرگ شده‌ای و مردم تو را می‌شناسند؛ بنابراین نباید پیاده راه بروی. باید با ماشین یا اتوبوس رفت و آمد کنی تا امنیت داشته باشی.»
آن روز وسط امتحانات ملاله بود. او و موبینا که کنارش می‌نشست، داشتند حرف‌های معمول در مدارس را می‌زدند، اما وقتی اتوبوس جلوی در مدرسه آمد ملاله گفت یک چیزهایی غیرمعمول است. جاده سوت و کور بود. ملاله می‌گوید: «از موبینا پرسیدم چرا هیچ‌کس در جاده نیست، متوجهی که مثل همیشه نیست؟»
لحظاتی بعد، دو مرد جلوی اتوبوس را گرفتند. اتوبوس تنها یک کیلومتر از مدرسه دور شده بود. ملاله یادش نمی‌آید که آنها را دیده باشد، اما موبینا یادش هست. به نظر او آنها شبیه دانشجوها بودند. بعد او شنید که یکی از آنها پرسید: «ملاله کیه؟» در ثانیه‌های بین سوال ‌کردن و تیراندازی، موبینا اول فکر کرد آن دو مرد روزنامه‌نگارانی هستند که به دنبال دوست مشهورشان آمده‌اند. اما خیلی زود فهمید که جان ملاله در خطر است. موبینا گفت: «او در آن لحظه خیلی ترسیده بود.» دخترها همه چشم‌شان به ملاله افتاد؛ بنابراین بی‌آنکه بخواهند او را شناسایی کردند. دو دختری که کنار ملاله نشسته بودند شازیا رمضان، کانیات رایز همه مجروح شدند. کانیات می‌گوید:‌ «من صدای تیراندازی را شنیدم و بعد یک عالمه خون روی سر ملاله دیدم. وقتی خون روی چهره ملاله را دیدم از هوش رفتم.» موبینا می‌گوید اتوبوس 10 دقیقه آنجا ماند، پیش از اینکه کسی به کمک کودکان و زنان وحشت‌زده بیاید.
خبر تیراندازی خیلی زود همه جا پیچید. پدر ملاله در انجمن روزنامه‌نگاران بود که تلفنی شنید به یکی از اتوبوس‌های مدرسه‌اش حمله کردند. او دخترش را روی برانکارد بیمارستان یافت. ضیاء‌الدین می‌گوید: «وقتی چهره‌اش را دیدم، خم شدم و پیشانی، بینی و گونه‌هایش را بوسیدم و بعد به او گفتم تو افتخار منی دختر. به تو افتخار می‌کنم.»
گلوله به سر ملاله اصابت کرده بود و برای همه از جمله ارتش پاکستان بدیهی بود که او در خطر است. یک هلی‌کوپتر او را به بیمارستان نظامی در پیشاور رساند، سفری که عاقبت نه تنها او را از سوات؛ ‌بلکه از پاکستان دور کرد.
بیمارستان نظامی پیشاور، ‌بهترین مرکز پزشکی در منطقه است که نه ‌تنها پرسنل ارتش بلکه خانواده‌هایشان هم در آنجا تحت درمان قرار می‌گیرند. ضیاء‌الدین یوسف‌زی خود را برای بدترین حالت آماده کرد و در خانه به بستگانش گفت که برای خاکسپاری آماده شوند.
گلوله به بالای سمت چپ پیشانی ملاله خورده بود و از آنجا به گردن رفته و در پشتش جاخوش کرده بود.
پس از عکسبرداری مشخص شد که به دلیل آسیب دیدن مغز، ملاله باید سریعا عمل جراحی شود. جنیدخان، یکی از اعضای تیم جراحی گفت: «بخشی از مغز او که در معرض خطر قرار گرفته بود، نه تنها در تکلم، بلکه در قدرت ‌دادن به ‌دست و پای چپ نقش داشت. به همین دلیل جراحی در این ناحیه حساس بسیار خطرناک است و حتی ممکن است فرد فلج شود.» با این همه او به پدر ملاله گفت که عمل جراحی برای نجات جان دخترش لازم است ‌و ملاله جراحی شد. خان می‌گوید تا پیش از آن هرگز نام ملاله یوسف‌زی را نشنیده بود، ‌اما پس از این اتفاق دوربین‌های شبکه‌های خبری مقابل بیمارستان قرار گرفتند. حمید میر، ‌یک مجری تلویزیون با نگاهی به گذشته می‌گوید که پاکستان فهمید که طالبان قادر است در یک لحظه به دختری جوان شلیک کند. او می‌گوید:‌ «این اتفاق به من شجاعت و قدرت داد که حس کنم دیگر بس است! حالا موقع صحبت کردن علیه دشمنان آموزش است. اگر آنها می‌توانند دختری مثل ملاله را هدف قرار دهند، ‌این توانایی را دارند که به هر کسی شلیک کنند.»
در واحد مراقبت ویژه در پیشاور ملاله به عمل جراحی واکنش مثبت نشان داد. پیشرفت درمان او نه‌ تنها در پاکستان بلکه در سراسر دنیا دنبال می‌شد. پس از آن در اسلام‌آباد فرمانده ارتش، ‌«اشفق کیانی» پیگیر درمان ملاله شد. یک تیم از پزشکان بریتانیایی که برای مشاوره به ارتش به پاکستان آمده بودند، ‌بالای سر او حاضر شده بودند در ساعت‌هایی پر از اضطراب برای مراقبت‌های ویژه پس از عمل جراحی، ملاله را به اسلام‌آباد بردند. اما پزشکان با توجه به کیفیت و امکاناتی که برای درمان ملاله نیاز داشتند او را به بریتانیا بردند. 15 اکتبر 2012، ملاله به بیمارستان کویین الیزابت در بیرمنگام انتقال یافت. او سه ماه در این بیمارستان بستری بود. بعد یک روز پزشکان تصمیم گرفتند او را از کما دربیاورند. آخرین واقعه‌ای که در حافظه او ثبت شده بود، حضور در یک اتوبوس مدرسه در سوات بود، ‌اما حالا او در کشوری خارجی در میان غریبه‌ها بود. ملاله می‌گوید: «چشمانم را باز کردم و اولین چیزی که دیدم این بود که من در بیمارستان بودم و می‌توانستم پرستارها و دکترها را ببینم. خدا را شکر کردم - خدایا ممنونم چون به من زندگی جدیدی دادی و من زنده‌ام.»
پدر و مادر و برادران او در پاکستان بودند، ‌اما «جاوید کیانی »پزشک بریتانیایی که اصلیت پاکستانی داشت، ‌بر بالین او بود. او گفت:‌ «ما می‌دانستیم که او نمی‌تواند حرف بزند چون در گلویش تیوبی به سمت پایین گذاشته بودیم تا او بتواند نفس بکشد. اما می‌دانستم که او می‌تواند بشنود، ‌بنابراین به او گفتم من کی هستم و او کجاست و او با تکان دادن چشم‌هایش اشاره کرد که فهمیده‌ است.»
پس از مدتی پزشکان به فکر تمهیداتی برای درمان فلجی در سمت چپ صورتش افتادند. آنها پیشنهاد یک عمل جراحی حساس را مطرح کردند. این‌بار خود ملاله باید تصمیم می‌گرفت. با موافقت او پزشکان در یک عمل جراحی 10 ساعته سعی کردند عصب‌های آسیب‌دیده را ترمیم کنند، اما دو عصب قطع شده بود. 12 جولای، 9 ماه پس از تیراندازی، ملاله در مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی کرد. آن روز، تولد 16 سالگی‌اش بود و سخنانش در تمام جهان پخش می‌شد. او گفت: «یک بچه، یک معلم، یک کتاب، ‌یک قلم می‌تواند جهان را تغییر دهد.»
او می‌گوید: «وقتی ۴۰۰ جوان و مردم از ۱۰۰ کشور را دیدم گفتم که من تنها برای مردم آمریکا و دیگر کشورها حرف نمی‌زنم. روی سخن من با تک‌تک آدم‌های جهان است.» ضیاءالدین یوسف‌زی از آن روز به عنوان بزرگ‌ترین روز زندگی‌اش یاد می‌کند. برای او، ‌سخنرانی ملاله هجمه‌ای علیه دریافت‌های غلط پشتون‌ها و پاکستانی‌ها از مسلمانان بود. او می‌گوید: «ملاله چراغ امید را روشن نگه می‌داشت و به جهان می‌گفت ما تروریست نیستیم ما صلح‌طلبیم، ما عاشق علم‌آموزی هستیم.» این دختر از دره سوات حالا جهانی شده، اما او معتقد است که می‌تواند به خانه‌اش در پاکستان برگردد و برخواهد گشت. عده قلیلی به او توصیه می‌کنند که این کار را هرچه زودتر انجام دهد. اما هنوز واهمه‌هایی در مورد امنیت او وجود دارد و همین‌طور نقدهایی هم درباره‌اش صورت می‌گیرد و گفته می‌شود او بیش از اندازه جلب توجه می‌کند به‌خصوص توجه غربی‌ها را. او به انتقادها خوش‌بین است. او می‌گوید: «این حق آنها است که احساسات‌شان را بروز دهند و این حق من است که بگویم چه چیزی می‌خواهم. من می‌خواهم برای آموزش کارهایی انجام دهم این تنها خواسته من است.»
یکی از خطراتی که ملاله را تهدید می‌کند این است هر چقدر بیشتر دور از پاکستان روزگار می‌گذراند، ‌بیشتر هویتی غربی پیدا می‌کند. او نظری متفاوت دارد: «آموزش، آموزش است. اگر دارم یاد می‌گیرم که دکتر باشم آیا گوشی ضربان‌سنج شرقی و گوشی ضربان‌سنج غربی وجود خواهد داشت، آیا تب‌سنج شرقی یا غربی داریم؟»
ملاله می‌گوید: «من هنوز همان ملاله قدیمی هستم. هنوز سعی می‌کنم زندگی نرمالی داشته باشم، اما بله، زندگی‌ام خیلی تغییر کرده است» وقتی از مردی که در نزدیکی خانه ملاله در سوات زندگی می‌کند درباره او می‌پرسم، می‌گوید:‌ «طالبان به زندگی ملاله صدمه زد و اقتصاد سوات و تار و پود اجتماعی و آموزشی‌اش را نابود کرد.»
حالا صدای دختری که طالبان می‌خواست یک سال پیش ساکتش کند، در سراسر جهان وسعت یافته است. وقتی از ملاله می‌پرسم فکر می‌کند ستیزه‌جویان طالبان آن روز چه چیز به‌دست آوردند، او می‌خندد.
او می‌گوید: «فکر می‌کنم آنها از اینکه به ملاله شلیک کردند پشیمان هستند چون حالا صدای او در هر گوشه از جهان شنیده می‌شود».