مثلی هست که می‌گوید تنها روز آسان دیروز بود - ۱۹ دی ۹۲
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.

اپیزود ۴- ورودی ۳
به محض اینکه طناب را به دست گرفتم، آرامشی مرا در بر گرفت. پیش از حرکت، بارها با خود تکرار کرده بودیم که این عملیات با دیگر عملیات‌ها تفاوتی ندارد. در زمان آماده‌سازی مقدمات کار، از لحظه‌ای که می‌خواستم از درِ هلی‌کوپتر جدا شوم تا زمانی که فرود بیایم، بارها قسمتی را که قرار بود در آن جا بگیرم از طریق عکس‌های ماهواره مرور کرده بودم. این نقطه را دقیقا از روی عکس‌های ماهواره‌ای تشخیص دادم. من در خط برشی که در نظر گرفته شده بود ایمن نبودم. از این‌رو دوستم «والت» دست خود را به روی کمرم گذاشته بود تا نقش زره را بازی کند. زمانی که به طرف در حرکت می‌کردم همه پشت من قرار گرفته بودند. در سمت راست، هم‌تیمی‌های من دید خوبی از پشت هلی‌کوپتر داشتند.
به محض اینکه جنوبی‌ترین قسمت دیوار را «منطقه ایمن» اعلام کردیم، هلی‌کوپتر به نقطه از پیش تعیین‌شده حرکت کرد. از فاصله سی پایی می‌شد لباس‌هایی را که به‌روی طناب، معلق و آویزان بودند مشاهده کرد. قالیچه‌هایی که قرار بود خشک شود با گرد و خاکی که ملخ هلی‌کوپتر ایجاد کرد به گند کشیده شد. آشغال‌های موجود در حیاط به پرواز درآمده و در مجاور آن، حیواناتی مانند گاو و بز مبهوت به هلی‌کوپتر خیره شده بودند. به زمین که نگاه می‌کردم هنوز می‌توانستم ببینم که بر بالای سقف اتاق مهمانی قرار داریم. در حالی که هلی‌کوپتر دور خود می‌چرخید، به نظر می‌رسید که خلبان برای داشتن فضا در آن موقعیت به مشکل برخورده بود. ما بین دیوار بیرونی ساختمان با سقف اتاق مهمانی سرگردان بودیم. به رئیس گروه زل زدم، دیدم که «رادیو میکروفون» را به سمت دهان خود برده است و دستوراتی به خلبان می‌دهد. در حالی که هلی‌کوپتر مدام بالا و پایین می‌شد تا فضای کافی را برای فرود پیدا کند. این مردد بودن برای فرود، سرپیچی از دستور نبود، اما قطعا برنامه‌ریزی شده هم نبود. خلبان تقلا می‌کرد تا کنترل هلی‌کوپتر را به دست بگیرد و در مسیر صحیح قرار دهد. یک جای کار می‌لنگید. خلبان پیش از این، در عملیات‌هایی از این دست شرکت داشت. به گونه‌ای که فرود آوردن هلی‌کوپتر در نقطه دلخواه برای او مثل پارک یک خودرو در جای تعیین شده بود.
خیره به ساختمان، به پرتاب طناب به داخل مجموعه فکر می‌کردم. شاید اینجوری می‌شد از این پرنده نامطمئن بیرون پرید. می‌دانستم این‌کار پرخطر است، اما رسیدن به سطح زمین ضروری بود. چیز مهمی نبود. می‌توانستم به در هلی‌کوپتر بچسبم. تنها چیزی که لازم داشتم یک جای مطمئن برای انداختن طناب بود، اما هیچ‌جای مطمئنی پیدا نمی‌شد.
بی‌سیم به صدا درآمد: «ما به اطراف می‌ریم، ما به اطراف می‌ریم». این پیام به معنای حذف برنامه، بیرون پریدن با طناب بود. قرار شد به سمت جنوبی ساختمان حرکت کنیم و در آن نقطه فرود بیاییم. برنامه، به حمله از بیرون ساختمان تغییر پیدا کرد. تغییرات برای افراد داخل خانه زمان گرانبهایی فراهم می‌کرد و ممکن بود به آنها این فرصت را بدهد تا به سرعت خود را مسلح کنند.
دل‌شوره پیدا کرده بودم
فرمان «پخش شوید» باعث شد که همه به اطراف بروند. همه چیز برنامه‌ریزی شده بود. ما رادارهای پاکستانی و موشک‌های ضد هوایی آنها را از طریق را‌ه‌های غیرقابل شناسایی پشت سر گذاشته بودیم، اما الان همه چیز در حال خراب شدن بود. با پیش‌بینی‌های انجام گرفته دراین‌باره تمرین احتمالی داشتیم، اما در قالب برنامه «بی» نه برنامه اصلی. اگر هدف ما واقعا داخل خانه بود، «غافلگیری» که تنها نکته کلیدی این عملیات بود، به سرعت در حال رنگ باختن بود.
هلی‌کوپتر تلوتلو خوران در حال اوج گرفتن بود که ناگهان با حرکتی ۹۰ درجه دوباره به پرواز درآمد و من ضربه دم هلی‌کوپتر را به سمت چپ احساس کردم.
وحشت‌زده شدم و بی‌درنگ به دنبال جایی در داخل کابین گشتم تا خود را از درِ هلی‌کوپتر دور کنم.
نشمینگاه خودم را حس کردم که به زمین خورد و هر لحظه نیز دلشوره و ترس در من بیشتر و بیشتر می‌شد. طناب را رها کردم و به کابین تکیه دادم، اما هم‌تیمی‌های من پشت درِ هلی‌کوپتر جمع شده بودند. جای کمی وجود داشت که بتوانم تکان بخورم. زمانی که هلی‌کوپتر اوج می‌گرفت، من می‌توانستم چنگک «والت» را که به بدنم فشار می‌آورد، احساس کنم. والت با دست دیگرش دنده تک‌تیراندازها را نگه داشته بود. تا جایی که می‌شد تلاش می‌کردم، در حالی که تکیه می‌دهم در خودم فرو بروم تا از او فاصله بگیرم. والت عملا به روی من سوار شده بود، برای اینکه مرا داخل هلی‌کوپتر نگه دارد.
لعنتی! یک لحظه فکر کردم که سقوط کردیم.
ادامه دارد...