«کری» فصل هجدهم این کتاب را به موضوع خاطراتش از مذاکرات هسته‌ای با ایران اختصاص داده است. او در قسمتی از خاطرات به توصیف لحظات پایانی توافق و تلاش برای متقاعد کردن تیم ایران برای پذیرش برجام پرداخته است. طبق ادعای کری، او در لحظات پایانی از تیمش خواسته برای اینکه «محمدجواد ظریف»، وزیرخارجه ایران را متقاعد به پذیرش توافق کند، امتیازی پیشنهاد کنند که هزینه‌ای متوجه آمریکا نکند و در عین حال، «ژست» امتیازدهی هم داشته باشد.

ماجرای پرتاب خودکار به سمت عراقچی

اواخر ماه مه جلسه‌ای سخت با ایرانی‌ها و اتحادیه اروپا در هتل «اینترکانتیننتال» در ژنو داشتیم. با توجه به توافق لوزان و استقبال از آن، آیت‌الله خامنه‌ای معیارهای تازه‌ای در زمینه‌های مختلف از محاسبات مربوط به زمان گریز گرفته تا تعداد سانتریفیوژها تعیین کرده بود که از نگاه ما غیرمنتظره تلقی می‌شد. این را می‌دانستم که ایرانی‌ها داشتند به توفان انتقاداتی پاسخ می‌دادند که در داخل کشور با آن مواجه شده بودند، ولی احساسم این بود که می‌خواهند هر آنچه را که چند هفته قبل‌تر به آن دست پیدا کرده بودیم تضعیف کنند.

یکجا، آنقدر از شنیدن آنچه گفته می‌شد عصبانی شدم که دستم را محکم روی میز کوبیدم. خودکاری که در دستم بود تصادفا از دستم خارج شد و مستقیم به سمت عباس عراقچی حرکت کرد و نزدیک سینه‌اش فرود آمد. همه برای لحظاتی ساکت شدند؛ بیشترین عصبانیتی بود که تک‌تک آنها تا آن موقع از من دیده بودند. فورا از عباس عذرخواهی کردم، اما آن لحظه باعث شگفت‌زدگی همه ما شد و تلنگری شد تا از نو شروع کنیم و بار دیگر به گفت‌وگوهای محترمانه و معقول، اگرچه نه کاملا سازنده برگردیم. آن جلسه ۶ ساعته، در کنار نشست مسقط به صف بدترین گفت‌وگوهای ما پیوست، اما لازم بود. گاه در دیپلماسی لازم است جلساتی برگزار شود که در آنها هیچ اتفاق مثبتی رخ نمی‌دهد. این جلسات، همه را مجبور می‌کند به خانه بروند، نفسی بگیرند و بار دیگر دلایل مذاکره را بررسی کنند. به کرات دیده‌ام جلسه‌هایی که کمتر از همه سازنده هستند مقدمات سازنده‌ترین جلسات را فراهم می‌کنند.

شکستن پای کری

در این مورد، البته جلسه ما با مانعی که ماهیتا متفاوت بود روبه‌رو شد. صبح روز بعد که یکشنبه بود برای دوچرخه‌سواری بیرون رفتم- این کار را در سفرهای طولانی برای اینکه مقداری در هوای آزاد ورزش کنم و ذهنم را برای یک تا دو ساعت آزاد کنم، انجام می‌دادم- حول‌وحوش یک ساعت از ژنو دور شده و به شهرک کوچک «کیونزیر»، که در نزدیکی مرز فرانسه قرار داشت رسیده بودم. می‌خواستم از طریق معبر Col de la Colombière که در پای بخش فرانسوی کوه آلپ قرار داشت و بخش کوتاهی از مسابقات دوچرخه‌سواری تور دوفرانس بود بالا بروم. تازه داشتم شروع می‌کردم و بسیار آرام حرکت می‌کردم. همزمان داشتم مانور می‌دادم تا یک موتورسیکلت پلیس را رد کرده و سمت چپ خودم قرار دهم. همین‌که سرم را به آن سمت چرخاندم، دوچرخه‌ام به مانعی که به سختی می‌شد آن را دید برخورد کرد و باعث شد روی سمت راستم زمین بخورم. زانویم زیر بدنم قرار گرفت و به آن فشار آمد. وقتی خواستم بلند شوم، هیچ چیز سرجایش نبود. نمی‌توانستم کاری کنم که زانویم واکنش نشان دهد. هر دو دستم را روی رانم گذاشتم و تماشا کردم، درحالی‌که یک دستم به سمتی می‌رفت و دست دیگر به سمت دیگر. به سمت محافظ‌هایی که داشتند می‌دویدند تا کمکم کنند برگشتم و گفتم «پایم شکست.»

درد داشتم ولی احساس اصلی‌ام یاس بود. از اینکه اجازه داده بودم این اتفاق بیفتد، حالم گرفته شد و به‌شدت به‌خاطر اینکه لذت آن روز را خراب کرده و نتوانسته بودم به سمت کوه بالا بروم، ناراحت بودم. مهم‌تر از آن، چند هفته مذاکرات حساس در دور نهایی را برای رسیدن به توافق پیش‌رو داشتیم. مصمم بودم اجازه ندهم آسیب‌دیدگی من، مانعی ایجاد کند. برنامه‌ام این بود که برای ریاست جلسه‌ای مهم بین نمایندگان ائتلاف جهانی‌مان علیه داعش از ژنو به اسپانیا و بعد از آن به پاریس بروم. هنوز قصد داشتم بلافاصله بعد از بسته شدن پایم به این سفرها بروم، ولی پزشکان سوئیسی بعد از معاینه‌ام گفتند در شرایطی نیستم که بتوانم کار زیادی انجام دهم. آنها گفتند شکستگی در فاصله یک اینچی سرخرگ رانی، درست زیر ناحیه ران اتفاق افتاده بود- شکستگی استخوان در این ناحیه، خطرناک بود. باید فورا جراحی می‌شدم. رئیس‌جمهور اوباما وقتی خبر را شنید با من تماس گرفت. به او اطمینان دادم که ذره‌ای سست نخواهم شد. نمی‌دانم به چه فکر می‌کرد ولی هم همان موقع و هم در روزهای بعد، بیشترین حمایت ممکن را از من کرد. با یک هواپیمای بوئینگ C-۱۷، همراه با دکتر «دنیس بروک»، جراح ارتوپد حاذقی که چند سال قبل‌تر عمل جابه‌جایی ران من را انجام داده بود به بوستون برگشتم. از سر لطف برای معاینه من و همراهی کردنم در سفر به آمریکا به ژنو پرواز کردم. «تام سالیوان»، معاون رئیس دفترم، «گلن جانسون»، مشاور ارشد من در امور ارتباطات راهبردی، «جان منینگر»، معاون قدیمی من و چند نفر از اعضای تیم حفاظت من را در سفر برگشت همراهی می‌کردند. بعد از اینکه از آتلانتیک عبور کردیم، دنیس گفت باید چند هفته‌ای کارم را سبک کنم، وگرنه مجبور می‌شوم مدت طولانی‌تری نسبت به آنچه نیاز است از کارم دور بمانم. پزشکانم شک داشتند آخر آن ماه بتوانم برای تکمیل مذاکرات ایران به خارج از کشور پرواز کنم. حداقل دو ماه دیگر باید با عصا راه می‌رفتم و پرواز بلافاصله بعد از جراحی هم خطر داشت. ولی ایرانی‌ها نمی‌توانستند به ایالات‌متحده بیایند و امکان هم نداشت بر سر چنان توافقی با تلفن بتوان مذاکره کرد. می‌دانستم باید حالم آنقدر خوب بشود که اجازه پرواز به آن سوی آتلانتیک را داشته باشم. تک‌تک روزها را برای رسیدن به این هدف تلاش کردم. سرانجام چنین مجوزی از طرف پزشکان صادر شد: حالم برای سفر خوب بود. صبح ۲۶ ژوئن، از «پایگاه نیروی هوایی اندروز» سوار هواپیما شدم تا به سمت وین بروم. چون نمی‌توانستم از پله‌ها بالا بروم، یک آسانسور هیدرولیک من را تا در هواپیما بالا برد.

کارشناسان قهرمان

آخرین دور مذاکرات در «پاله کوبورگ» برگزار شد؛ کاخ عظیمی که قبلا محل سکونت [یکی از شاهزادگان اتریش] بوده و اکنون به هتل تبدیل شده و قدمت تاریخی آن به قرن ۱۶ برمی‌گردد. قدمت چند قرنی زیربنای آن به معنای آن بود که نقشه ساختمان کمی پیچ در پیچ طراحی شده بود؛ رفتن از دفتری به دفتر دیگر اغلب به معنای عوض کردن چند آسانسور و راه رفتن در امتداد سالن‌های طولانی بود. خوشبختانه، هیات‌های دیگر و مدیریت هتل از وضعیت من باخبر بودند و من می‌توانستم وقت‌هایی که مذاکره در کار نبود را در اتاقی که درست در کنار آسانسور طبقه دوم قرار داشت استراحت کنم. اوج تابستان بود و وین، گرمای سوزانی داشت. در کوبورگ، داخل اتاق طبقه بالایی که هیات ما اکثر وقتش را به سر و کله زدن با اعداد و ارقام و تنظیم لحن بیانیه‌ها می‌گذراند، دستگاه تهویه هوا خوب کار نمی‌کرد، اما تیم بی‌نظیر نمایندگی آمریکا در وین، چندین پنکه آورد و فواصل بین پنجره‌ها را با نوارهای پلاستیکی پوشاند تا هوای خنک را داخل اتاق نگاه دارد. تیم سفارت، قهرمان‌های پشت پرده بودند: سخت تلاش می‌کردند تا مطمئن شوند ما که چندین هزار مایل آن‌طرف‌تر از هسته مرکزی در «فاگی‌باتم» قرار داریم بی‌وقفه به کارمان ادامه می‌دهیم. اخبار جدید و گزارش‌های اطلاعاتی را از سراسر دنیا رصد می‌کردند، به فاصله یک چشم به هم زدن، مقدمات برگزاری جلسات و لجستیک حمل و نقل را فراهم می‌کردند و حتی یخچال را پر نگاه داشته و مرتب قهوه می‌چرخاندند.

کارشناسان مختلفی که حضورشان در هیات ما ضروری بود هم قهرمان بودند. بسیاری از آنها چند هفته‌ای بیشتر از بقیه ما دور از خانواده در وین مانده و کار می‌کردند. آنها جشن‌های عروسی، مراسم‌های سالگرد فوت و جشن تولد فرزندان را از دست داده بودند؛ تمام جنبه‌های زندگی خانوادگی قربانی شده بود تا یک هدف سیاسی حیاتی حاصل شود. اما هیچ‌کس نه شکایتی می‌کرد و نه مرخصی می‌خواست. تک‌تک اعضای تیم ما به ماموریتی که داشتند متعهد بودند. حرفه‌ای‌ترین و قابل‌ترین گروه آدم‌هایی بودند که تا آن موقع با آنها کار کرده بودم. ماه جولای که فرا رسید، مشخص شد که ما هر آنچه برنامه‌ریزی برای چهارم جولای (جشن روز استقلال آمریکا) داشتیم را هم از دست می‌دهیم. رونالد، مدیر بشاش و با اعتماد‌به‌نفس کوبورگ تلاش کرد بهترین اوقات را برای ما رقم بزند. تمام روز شلوار ستاره‌دار پوشید و روی تراس هتل، فورا بساط باربکیو راه انداخت و بزممان را با هات‌داگ و همبرگر کامل کرد. فرصتی بی‌نظیر برای دور شدن از ماراتن مذاکرات بود. هنگامی که به اتاق مذاکرات بازگشتیم اما، اوضاع سخت‌تر شده بودند. هر چه از مسائل محل اختلاف می‌کاستیم، آزادی عمل‌مان برای امتیازدهی هم کم می‌شد. بر سر اعداد، ترکیب‌بندی‌ها، سندها و چارچوب‌های زمانی همچنان بحث می‌کردیم. یک روز عصر، ارنست مونیز و من با ظریف و صالحی در اتاق اصلی محل مذاکره در طبقه دوم ملاقات کردیم. نمی‌دانستیم ایرانی‌ها به‌خاطر عدم اطمینان از مقاصد و اهدافشان است که روند کار را متوقف کرده‌اند یا منتظر دستور از تهران هستند. به خودمان که آمدیم دیدیم که باز صدایمان را روی هم بالا برده‌ایم. یکی از دستیارانم داخل اتاق آمد و اطلاع داد که صدایمان کل سالن پایین را برداشته و همه حرف‌هایمان را می‌شنوند. اندکی بعد پیش فرانک والتر اشتاین‌مایر، وزیرخارجه آلمان رفتم و با نیش و کنایه گفت براساس چیزهایی که شنیده مثل اینکه جلسه‌ام با ظریف «ظاهرا سازنده» بوده است.