دایره سرخ
عبدالرحمان اونق متولد 1339 در ترکمن صحراست و تاکنون کتاب‌های زیادی همچون قصه‌های ترکمن (مجموعه داستان)، سورتیک (مجموعه داستان)، در عمق شبهای تار (رمان نوجوان)، چوپان کوچک (رمان نوجوان)، راز خایر خوجه (رمان بزرگسال)، آوای صحرا (رمان بزرگسال)، حماسه گوراوغلی (رمانس)، سماجت (مجموعه داستان ترجمه از ترکمنستان) را منتشر کرده است که برخی از این کتاب‌ها با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده‌اند و به سفارش شبکه 2 از روی کتاب سورتیک فیلم تلویزیونی ساخته شد.
تازه‌ترین رمان این نویسنده با عنوان «دایره‌ سرخ» اخیرا در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است که تمی تاریخی دارد و مثل رمان‌های دیگر اونق پر از ماجرا و حوادث پیچیده‌ای است که خوانندگان را تا آخر قصه با خود همراه می‌کند. این رمان زندگی و درگیری‌های ترکمن‌های قوم تکه در زمان سلطنت ناصرالدین‌شاه را به تصویر می‌کشد و مخاطب را ترغیب می‌کند تا داستان را دنبال کند.
اونق در داستان خود به رابطه سیاسی میان قوم ترکمن و دربار ناصری باز می‌گردد. قصه تاریخی او از ماجرای تصمیم ناصرالدین شاه برای لشکرکشی به مرو آغاز می‌شود و واگذاری آن به والی خراسان که روابط خصمانه‌ای با ترکمنان دارد و البته تصمیم دارد تا لشکر خود را از منطقه محل زیست آنها عبور دهد تا شاید به بهانه‌ای بتواند با آنها نیز تصفیه حساب کند. این داستان روایتی است از بیم و امید استقامت قوم ترکمن برای مقابله با لشکر که در نهایت نیز شکست خورده و مرزهای شمال شرقی ایران را به سرحدات امروزی می‌رساند. منتقدان از این کتاب استقبال کرده‌اند و معتقدند این کتاب یکی از رمان‌های خوب معاصر است که با تکیه بر داشته‌های تاریخی به نگارش در آمده است.در معرفی این رمان آمده است: «جبار یک چشم، راهزن بی‌رحم ترکمن درصدد جذب حاجی‌مراد، جوان جنگجوی شجاعی است که به خاطر کشته شدن پدرش بر خلاف خانِ ترکمن‌ها برای خودش سپاه درست کرده است اما ایل و تبار حاجی مراد با جبار یک چشم خصومت دیرینه دارند. در این بین حاجی مراد دلباخته جرن، تنها دختر جبار شده است. جبار از این فرصت استفاده می‌کند اما لشکر کشی سپاه خراسان و جنگ ناخواسته مسیر دیگری را پیش روی این دو جوان قرار می‌دهد که...»
در بخشی از رمان «دایره‌ سرخ» هم قصه این‌گونه روایت می‌شود:«هیچ کدام حال خوشی نداشتند و حاجی مراد بدتر از همه، از همان لحظه‌ای که فهمید اِسن به جای خود کس دیگری را به خیوه فرستاده حالش گرفته‌تر شد. از بابت جِرن اما نمی‌دانست خوشحال با شد یا ناراحت، با اینکه نگرانش بود اما تا می‌دیدش خوشی غریبانه‌ای که بعد از آشنایی با او پدید آمده بود درونش را به آشوب می‌کشید. با تمام این احوال ظاهرش را حفظ می‌کرد تا کسی متوجه آنچه در دلش می‌گذرد نشود. اما تا تنها می‌شد فقط جِرن بود که جلو چشمش می‌آمد. با بهانه یا بی بهانه خودش را از دیگران جدا می‌کرد تا به او فکر کند. گاهی البته خودش را تشر می‌زد «تو چت شده حاجی مراد؟ یعنی عشق اینقدر قدرت داره که تو را از همه چیز و همه کس بیزار بکنه؟ نه، تو قویتر از این حرف‌هایی...تو حاجی مرادی، تو که اینقدر ضعیف نبودی؟!»