زاویه
نگاهی به مقاله «ماهیت بنگاه»
از نظر فیلسوفان، بزرگترین پرسش در شناخت هستی این است: «چرا به جای هیچ چیز، چیزی وجود دارد؟» برای نظریهپردازان مدیریت، معادل دنیویتر چنین پرسشی این است: «چرا بنگاهها وجود دارند؟ یا چرا انجام همه کارها را به بازارها نمیسپاریم؟»
منبع: اکونومیست
از نظر فیلسوفان، بزرگترین پرسش در شناخت هستی این است: «چرا به جای هیچ چیز، چیزی وجود دارد؟» برای نظریهپردازان مدیریت، معادل دنیویتر چنین پرسشی این است: «چرا بنگاهها وجود دارند؟ یا چرا انجام همه کارها را به بازارها نمیسپاریم؟» امروزه بیشتر مردم جهان در اقتصادهای بازاری زندگی میکنند و برنامهریزی مرکزی به عنوان بزرگترین فاجعه اقتصادی سده بیستم به یاد آورده میشود. در عین حال بیشتر مردم همچنان ساعات کار خود را در بوروکراسیهای برنامهریزی شده از مرکز به نام بنگاهها میگذرانند. آنها برای سالهای متمادی با همان کارفرما باقی میمانند، به جای اینکه مرتب به بازارهای شغلی مراجعه کنند. آنها میکوشند تا «برنامههای راهبردی» مدیران شرکتشان را تحقق بخشند. شرکت خز آمریکایی متعلق به جاکوب استور توانست صاحبش را به ثروتمندترین مرد آمریکا در دهه ۱۸۴۰ تبدیل کند، اما این شرکت هرگز بیشتر از چند آدم را در استخدام نداشت. امروزه کسی شرکت استور را به عنوان نقطهای درخشان در افق شرکتها نشان نخواهد داد. حالا بنگاههایی داریم که هزاران کارگر را در سراسر جهان استخدام کرده و میلیونها دلار کالا و خدمت را در درون و بیرون مرزها جابهجا میکنند.
از تعبیر اقتصاددان دی رابرتسون استفاده کرده و میپرسیم چرا این «جزیرههای قدرت آگاهانه» (منظور بنگاهها) احاطهشده با «اقیانوس همکاریهای ناآگاهانه» (منظور بازارها) بقا و دوام آوردهاند؟ اقتصاد کلاسیک پاسخی برای این پرسش نداشت. آدام اسمیت کتاب «ثروت ملل» را با توصیفی شگفتآور از تقسیم کار در کارگاه سنجاقسازی شروع کرد، اما هیچ چیز درباره روسایی که کارگران سنجاقساز را استخدام میکردند یا مدیرانی که کارها را سازماندهی میکردند ننوشت. جانشینان اسمیت حتی چیز کمتری در این رابطه گفتند، به طوری که یا اصلا کارگاه سنجاقسازی را نادیده گرفتند یا با آن به شکل یک «جعبه سیاه» پردردسر برخورد کردند.
چه کسی راز درون جعبه سیاه را میداند؟
آن مردی که کارگاه سنجاقسازی را به جایگاه درست خویش در قلب نظریه اقتصادی بازگرداند، یکصدمین سال تولد خود را در ۲۹ دسامبر جشن گرفت. حرفه اقتصاد خیلی دیر نبوغ رانلد کوز را بازشناخت. کوز نخستین بار نظرات خویش درباره بنگاه را در سخنرانی در شهر داندی در ۱۹۳۲ زمانی که فقط ۲۲ سال سن داشت شرح داد. هیچ کس به حرف او گوش نداد. او پنج سال بعد در سن ۲۶ سالگی مقاله «ماهیت بنگاه» را منتشر ساخت. مقالهای که تا مدتها خوانده نشده باقی ماند.
اما کوز با وجود همه اینها زحمت میکشید و کار میکرد: دومین مقاله دورانساز وی با عنوان «مساله اجتماعی بنگاه» بنیانهای فکری انقلاب مقرراتزدایی دهه ۱۹۸۰ را بنا نهاد. سرانجام کوز توانست لشکری از پیروان از قبیل اولیور ویلیامسون تشکیل دهد که عمر خویش را صرف شرح و تفسیر اندیشههای کوز کردهاند. در سال ۱۹۹۱ و در سن ۸۰ سالگی بود که جایزه نوبل اقتصاد به کوز اعطا شد. کوز که در ۱۰۰ سالگی از کار و موفقیت بینیاز است در سال ۲۰۱۱ کتاب جدیدی به نام «چگونه چین سرمایهدار شد» را همراه با وانگ نینگ از دانشگاه ایالتی آریزونا منتشر خواهد کرد.
بینش اساسی که کوز مطرح کرد این بود که بنگاهها بدان جهت وجود دارند که در همه حال به بازارها مراجعه کردن، هزینههای معاملاتی سنگینی در برخواهد داشت. دست کم سه تا از فعالیتهای زمانبر برای مشارکت در بازار عبارت هستند از ضرورت استخدام مامور خرید، چانهزنی درباره قیمتها و اجرای قراردادها با بیرونیها. بنگاه را اساسا باید ابزاری دید که برای قراردادهای بلندمدت خلق شده است هر زمان که قراردادهای کوتاهمدت بسیار پردردسر باشد، اما اگر بازارها واقعا کارآیی ندارند، پس چرا ما شاهد بنگاههایی نیستیم که دائما از آنچه که هستند بزرگتر شوند؟ کوز بر این نکته هم اشاره کرد که چنین جوامع کوچک برنامهریزی شده (بنگاهها) نیز هزینههای معاملاتی تحمیل میکنند که با بزرگتر شدن اندازه بنگاهها افزایش خواهد یافت. توازن مناسب بین نظام سلسله مراتبی (رییس و مرئوس) و بازار با توجه به نیروهای رقابت دائما در حال تصحیح و تنظیم است: کارآفرینان با تشکیل بنگاهها تصمیم به کاهش هزینههای معاملاتی میگیرند، اما بنگاههای بزرگ عاقبت تنبل و غیررقابتی میشوند. مقاله «ماهیت بنگاه» چقدر میتواند دورنمای شرکتهای امروزی را روشن سازد؟ کوز جوان نخستین بار که علاقهمند به طرز کار بنگاهها شد زمانی بود که با بورس تحصیلی در سال ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۲ به مناطق صنعتی آمریکا مسافرت کرد. او کتابهای درسی خود را به کناری نهاد و از صاحبان کسبوکار پرسید چرا این طور عمل میکنید؟ او از مدتها قبل همکاران اقتصاددان خود را سرزنش میکرد که چرا با خطوطی عجیب و غریب روی «تخته سیاه» مینویسند به جای اینکه سعی کنند بفهمند واقعا یک کسبوکار چگونه اداره میشود. پس منطقی است که ایدههای وی را با همان معیارهای تجربی آزمون کنیم.
نظریه کوز همچنان به تبیین برخی از گیجکنندهترین مسائل در کسبوکار مدرن میپردازد. برآمدن گروههای صنعتی گسترده و کاملا متنوع در کشورهای نوظهور از قبیل گروه تاتا در هند و شرکت هلدینگ کوک در ترکیه را در نظر بگیرید. بیشتر ناظران غربی اینها را به مثابه نشانههایی از شکلهای ابتدایی سرمایهداری دست کم میگیرند، اما آنها مفهوم روشنی پیدا میکنند، وقتی که هزینههای معاملاتی رفتن به بازار را در نظر بگیریم. هر جا نتوان به نهادهای مستقر و تثبیت شده اعتماد کرد، به نفع شرکتها است که برندهای خود را بین فعالیتهای گوناگون پخش کنند و جایی که بازارهای سرمایه و کار ناکارآ هستند، به همین اندازه منطقی است که شرکتها سرمایه و تجربه خود را به وفاداران خویش اختصاص دهند.
اما تمرکز محدود کوز بر هزینه معاملاتی فقط به تبیین بخشی از قدرت بنگاه میپردازد. خیزش مکتب نئوکوزی اقتصاددانان منجر به واکنش آتشین بین نظریهپردازان مدیریت شده است که از «نظریه مبتنی بر منابع» بنگاه دفاع میکنند. آنها استدلال میکنند که فعالیتها درون بنگاهها انجام میشود، نه فقط چون بازارها شکست میخورند، بلکه چون بنگاهها نیز موفق عمل میکنند: بنگاهها توانایی راهبری دامنه گستردهای از منابع را دارند- به خصوص منابع نامشخصی مثل «فرهنگ شرکتی» و «دانایی جمعی»- که بازارها به آنها دسترسی ندارند. شرکتها توانایی سازماندهی تولید و خلق دانش را به شیوههایی بیهمتا دارند. آنها همچنین قادر به ریسکهای بلندمدت روی نوآوریهایی هستند که بازارها را بازتعریف خواهد کرد، به جای اینکه صرفا تقاضا را ارضا نماید. به باور آنها، نظریه «ناتوانی بازار» کوز باید با نظریه «برتریهای سازمانی» تکمیل میشد.
همه اینها بیتردید «ماهیت بنگاه» را پیچیده میکند، اما گواهی بر تصمیمات دوگانهای است که کوز در همه سالهایی که دانشجویی جوان در مدرسه اقتصاد لندن بود گرفت: ۱) نگاه به درون این جعبه سیاه به جای اینکه نادیدهاش بگیرد و ۲) بازدید و بررسی کسبوکارها و بنگاهها و نه اینکه فقط نظریهها را جابهجا کند. آیا انتظار زیادی خواهد بود که سایر پژوهندگان علم ملالآور از وی پیروی کرده و دنیای واقعی را بررسی کنند؟
ارسال نظر