و این مثل بدان آوردم...

بخشی از اظهارات پیام محبی: «سه یوزپلنگ داریم، پیروز، آذر و توران، در حال حاضر پیروز را آورده‌ایم تهران، همین پردیسانی که بین چهار بزرگراه قرار گرفته و همه نوع آلودگی هوا و صوتی دارد و قطعا برای یک یوزپلنگ مناسب نیست. پیروز باید به توران برگردد. پیروز را تبدیل به یک اینفلوئنسر کرده‌ایم، عکسش را در سن مختلف و فیگورهای متفاوت منتشر می‌کنیم. اگر پیروز، توران و آذر را ببیند، ممکن است نتواند تشخیص بدهد که این دوتا حیوانی شبیه خودش هستند و اصلا نر و ماده بودن را تشخیص دهد.»

و اما آن حکایت:

و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود: زمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز، کودکی در قیاس ده‌من برباید؟ دمنه گفت: چگونه؟ گفت: آورده‌اند که بازرگانی اندک مال بود و می‌خواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون باز آمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده.

بازرگان روزی به طلب آهن به نزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و در آن احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود.  بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست دارد و دندان او برخاییدن آن قادر باشد. امین راست‌کار شاد گشت، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت.» گفت: امروز ‌میهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.

بیرون رفت و پسری را از آن او ببرد؛ چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد، بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را می‌برد. امین فریاد برآورد که: محال چرا می‌گویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل تنگ چرا می‌کنی؟

 در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد، آخر باز کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت: آهن موش نخورد، من دارم، پسر باز ده و آهن بستان!

اکنون، پیروز را به طبیعت بازگردان و نسل یوزپلنگ ایرانی را از انقراض برهان.

مورخ خصوصی