عمو هوشنگ- پاسداران

دوستمون ما رو دعوت کرد شام و گفت تشریف بیارید پاسداران فلان‌جا. توضیح داد که دوستش رستوران زده و کباب می‌ده و هم فاله و هم تماشا. ما هم گفتیم چی بهتر از این؟ خلاصه رفتیم و رسیدیم و از همون اول فهمیدیم که جای باحالی اومدیم. هم فضای داخل داشت و هم فضای بیرون. گفتم کی می‌تونه بیرون بشینه تو این سرما؟ بچه‌ها گفتن بیرون از داخل گرم‌تره! دیدم بعله، بالای سقف رو جوری به سیستم‌های گرمایشی تجهیز کردن، که واقعا معلوم نیست تو فضای باز نشستی. خلاصه نشستیم و سمت راست‌مون هم بساط سماور و چایی و این‌چیزا بود و اونم خوب چشمک می‌زد و دلم می‌خواست از قسمت شام سریع بگذریم و برسیم به همون قشنگا. شام رو هم که یه کم شلوغ کاری هرکی یه چیزی انتخاب کرد و جالبه بدونید کاسه کباب هم داشت و خدایی هرکی کاسه کباب نخورده نیم عمرش بر فناست! من برای خودم پلو سفارش دادم، چون شام و ظهر نداره! بنده باید پلو بخورم تا قبول کنم که اصلا چیزی خوردم. همه چی خوشمزه بود و راضی بودیم. البته خب یه کم حجم غذاها زیاد بود و مخلفات دورش هم همین‌طور. داشتیم پروژه شام رو می‌بستیم که آشپزباشی با یه سیخ بال اومد سر میز و مهمون‌مون کرد. خیلی حرکت جالبی بود و همه به هیجان اومدیم. از خوبی‌های اینجا، خوشرو بودن تیم و صاحباش بود. انقدر که ما شلوغ کردیم و زیاد نشستیم و مسخره بازی درآوردیم هرکسی بود می‌گفت ملت بسه! پاشید برید یا یه اخمی بکنه. هیچ کدوم بلکه در آخر ازمون پرسیدن که غذا چطور بود و راضی بودید و اینا. چایی در استکان کمر باریک دادن و یه پیاله‌هایی که باقلوا اینا توش بود. من خیلی نگاه نکردم، چون چایی با قند خوش است! از طرفی روم هم نمی‌شد هی بگم چایی بدید، چون این کمر باریک‌ها منو سیر نمی‌کنه!