پویا جبل عاملی

فرض کنید، فردی بیماری قلبی دارد و نیازمند عمل جراحی است. پرسشی بسیار ساده: وی باید پیش چه کسی برود؟ پاسخ‌هم ساده است: جراح متخصص. بگذارید پرسش دیگری را هم مطرح کنیم، آیا آن جراح متخصص خود باید قبلا بیماری قلبی داشته باشد تا بتواند درد این فرد را درک کند و در جهت درمان آن اقدام کند؟ شاید بگویید، راقم امروز حال خوشی ندارد و هذیان می‌گوید، اما این هذیانی است که متاسفانه جامعه ما بدان دچار است.

چطور است که ما می‌فهمیم جراح قلب نیازمند تجربه بیماری نیست تا بتواند مریض خود را درمان کند، اما وقتی به مسائل اجتماعی و اقتصادی می‌رسیم، معتقدیم کسی می‌تواند برای مردم کاری کند که خود دردمند باشد و نیاز به تخصص را پس از این مشخصه می‌دانیم؟ چرا به هنگام بیماری برای ما مهم نیست پزشک مان چقدر پولدار است یا درد ما را کشیده است یا نه و مهندسی که طراح خانه‌مان است، تا به حال درد بی خانمان بودن را دیده یا نه، اما همین که به معضلات اقتصادی می‌رسیم، مسوول اجرایی باید خود دردمند باشد تا بتواند درد ما را تسکین ببخشد؟ شاید یکی از ریشه‌های این معضل به پیش ذهنیت‌هایی برمی‌گردد که در روح تفکر ایرانی جاخوش کرده است.

البته نه اینکه تنها در ایران چنین بینشی وجود داشته باشد، بلکه به نظر می‌رسد این عارضه‌ای است برآمده از نظام فئودالیته که در آن حیات طبقات زیردستی تحت سیطره خوانین و اشراف بوده است و عجیب نیست که مردمان آن روزگار همه بلای زندگی خویش را به خان خود نسبت می‌داده‌اند؛ اما در غرب با رسیدن به دوره سرمایه‌داری، حفظ حیات طبقات فوقانی نه به بردگی طبقات پایین دستی که اتفاقا به آزادی و انتخاب هر چه بیشتر آنان و گسترش طبقه متوسط بوده است؛ به همین دلیل خودبه‌خود آن درد در طول چند قرن بهبود یافته است؛ اما در کشورهای در حال توسعه این گونه نیست. در این کشورها، عامه مردم، درد اقتصادی خود را به «از ما بهتران» نسبت می‌دهند و شاید حال دیگر عجیب نباشد که بگوییم آنان چشم به راه یک «دردمند» هستند تا «متخصص».

بیراهه‌ای است که وقتی علت را جست‌وجو می‌کنیم، عقلانیت تاریخی را در آن می‌یابیم. بیراهه‌ای که از پس آن کسانی می‌توانند سربرآرند که نه حامل سال‌ها درس و تخصص هستند که نشان دادن درد به مردم خود باعث آن است که درمان گر شناخته شوند. و مگر نه آنکه مشکلات اقتصادی از بالاتران است، پس پایین‌دستی کافی است برای ما و تخصص برای چه؟

اگر آن پیش ذهنیت از بین رود، خودبه‌خود معضل و بیماری اقتصادی، چون هر بیماری دیگری که حیات آدمیان بدان وابسته است، نمود می‌یابد و درمان نیز چون دیگر بیماری‌ها به‌دست متخصص آن درد به‌دست می‌آید و دیگر لازم نیست متخصص خود این درد را کشیده باشد. زمان بیشتری نیاز است تا آن پیش ذهنیت زدوده شود؛ همچنان که در غرب نیز چندین قرن طول کشید، ولی تا آن زمان می‌توان پرسید که کدامین ملت‌ها با سیاست‌گذاران تجربه اندوخته از درد، به درمان‌ها رسیده‌اند و در ترنم توسعه غنوده‌اند؟ شاید بهترین این مثال‌ها، دول کمونیستی باشد که رهبرانشان عموما از پرولتاریا به قدرت رسیدند و نتیجه عملکردشان نیز مشهود است و مثال‌های عکس نیز بسیار است و نمونه‌اش همان دول توسعه یافته. تازه در همان کشورهای توسعه یافته، نمادهای اقتصادی در دوره رهبران دست راستی که بیشتر برآمده از طبقات فوقانی هستند، بهتر از دوره احزاب چپ است و این مساله در مطالعات اقتصادی- سیاسی به اثبات رسیده است. این گزاره نه به این معناست که پس پولداران بهتر از دیگران سیاست مدن می‌دانند، بل مساله این است که رویکرد و تفکر و عمل سیاست‌گذار است که بر نمادها تاثیر می‌گذارد، نه اینکه او آیا تجربه درد اقتصادی داشته است یا خیر. باشد تا آن دوره چند قرنی غرب، زودتر از این برای ما بگذرد!