سعید انوری‌نژاد حدود ساعت 7 صبح به ناپل رسیدیم. خسته و کوفته بودیم و تا مدت‌ها بعد از پیاده شدن از اتوبوس همچنان زانوها و مفاصلمان درد می‌کرد و به زحمت تکانشان می‌دادیم. سیسیل نمی‌خواست بگذارد حتی خداحافظی‌مان هم بی‌خاطره باشد. اتوبوس‌های کمپانی SAIS دو طبقه بود. در طبقه اول جا برای نشستن حدود هشت نفر وجود داشت و طبقه بالا فکر کنم بیش از پنجاه نفر. از جلوی اتوبوس پلکانی به بالا می‌رفت که راهرویی طولانی با سقفی کوتاه و صندلی‌های به هم چسبیده در آن قرار داشت: آنچنان‌که کوتاه قدتر از من هم به سختی می‌توانست پاهایش را در آن، جا دهد. نیمه عقبی طبقه پایین محفظه بزرگی بود برای دپو کردن بارهای مسافران. کسی نیم‌خیز در کنار دریچه آن می‌نشست و ساک و چمدان مسافران را می‌گرفت و به آخرین نقطه ممکن پرت می‌کرد و کوهی از وسایل روی هم تلنبار می‌شد. از آنجا که معمولا این اتوبوس‌ها در چندین نقطه توقف داشتند ابتدا وسایل کسانی که در آخرین مقصد پیاده می‌شدند را در انتهای این محفظه می‌گذاشتند و به همین ترتیب می‌آمدند جلو. همزمان با ازدحام انتهای اتوبوس برای گذاشتن بارها، ازدحامی هم در جلو برای سوار شدن شکل می‌گرفت. هرچند می‌شد مطمئن بود که رقابتی پنهان میان آدم‌ها برای زودتر سوار شدن و نشستن بر جایی بهتر جریان دارد. اما در آن چند باری که تجربه استفاده از اتوبوس را داشتیم دعوا و جنجال و کشمکشی ندیدیم.
آخرین پرده مشکلات اتوبوس‌ها سرمای هوا بود. در تمام طول شب باد سردی از دریچه‌های تهویه به داخل می‌آمد و جز با کشیدن پتو امکان خوابیدن وجود نداشت. اعتراض هم فایده‌ای نداشت و تکرار این امر در اتوبوس‌های دیگر ما را مطمئن ساخت که رویه‌ای معمول است و علتش بر ما نامعلوم. در ناپل هم ایستگاه اتوبوس بر منوال جاهای دیگر بود؛ فضایی باز برای توقف اتوبوس و نزدیک ایستگاه مرکزی قطار شهر. کوله‌های لهیده در زیر ده‌ها چمدان و وسیله دیگر را بر دوشمان انداختیم و سلانه سلانه با جمعیت روان شدیم. کمی آن سوتر و در ورودی پشتی ایستگاه قطار چندکافه مانند بود؛ مطمئن نیستم بتوان اسمشان را کافه گذاشت. رستوران و غذاخوری هم نیستند. قهوه و اسپرسو و کیک‌های مختلف و برش‌های پیتزا می‌فروشند و فضایی پر جنب و جوش دارند که کمتر برای نشستن و آرامش طراحی شده است. هفت- ‌هشت فروشنده پشت ویترین‌ها ایستاده‌اند و سفارش‌ها را تحویل می‌دهند. عابرین چیزکی می‌خورند و می‌روند. قیمتش خوب بود و دستشویی هم داشت. دو سه تکه کیک و شیرینی گرفتیم و نشستیم و خوردیم و رفتیم. از برش‌های کیک و شیرینی که روزهای پیش در سیسیل و به‌خصوص پالرمو خورده بودیم در می‌گذرم، اما آنچه در اینجا در ترمینال عرضه می‌شد بسیار فراتر از تصورات و انتظارات ما از فروشگاه یک ترمینال بود؛ هم تنوع و هم طعم‌شان.pic۱
ایستگاه قطار بزرگ و تمیز بود و سقفی بلند داشت. در همکف آن تعدادی فروشگاه و دفتر Trenitalia که اصلی‌ترین موسسه حمل‌و‌نقل ریلی آن کشور است قرار دارد. دستگاه‌های متعدد فروش خودکار بلیت قطار و باجه‌های بسیاری برای راهنمایی مسافرین در آن قرار دارد. طولی نکشید که انبار توشه را پیدا کردیم و بارهایمان را سپردیم و از بخش اطلاعات توریستی نقشه‌ای گرفتیم و از ایستگاه بیرون زدیم.
در پیاده‌راه جلوی ایستگاه ده‌ها راننده تاکسی ایستاده بودند و دنبال مشتری می‌گشتند و پشت سرشان محوطه بسیار بزرگ کارگاهی با ماشین‌آلات بسیار در داخلش وجود داشت. پیاده‌روی‌مان را شروع کردیم و چند دقیقه‌ای نگذشته بود که به میدان گاریبالدی رسیدیم؛ مبارز و آزادیخواه ایتالیایی قرن نوزدهم که حال با هیکلی بزرگ تکیه بر شمشیر بلندش داده بود و با آرامش به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. در پای او تندیس ده‌ها زن و مرد، برخی سوار بر اسب و برخی پیاده، یکی شیپور بر لب و دیگری دست افشان و غریوکشان، نمایشگر فضای شاد و غرورانگیز پیروزی و استقلال ایتالیایی‌ها بود. بخش‌هایی از پایه و تندیس‌ها آغشته به رنگ قرمز بود و شره‌های رنگ تا پایین ادامه داشت. شهر هنوز به حرکت در نیامده بود با این حال در مرز به هم ریختگی و کثیفی به سر می‌برد. دیوارها و بلوک‌های جداکننده دو سوی خیابان پر از رنگ و نوشته بود. علامت داس و چکش و کلماتی همچون اتحاد (Uniti si Vince) و انقلاب (rivoluzione) بسیار به چشم می‌آمد.pic۲
خیلی سریع راه‌مان را از خیابان اصلی به کوچه پس‌کوچه‌ها کج کردیم. کوچه‌های باریک و سنگفرش، ساختمان‌های قدیمی بسیار بلند، جابه‌جا‌ تاق‌هایی روی پیاده‌رو در بلندی، سیم‌های برق از این سو به آن سو کشیده. مغازه‌ها کنار راه اجناس‌شان را پخش کرده بودند. تقریبا همه دیوارها تا دو متری پر از نوشته و گرافیتی و نقاشی بود. تابلوهای راهنمای مختلفی بر سر هر کوچه و دهلیزی وجود داشت و راه کلیسا و مدرسه‌ای قدیمی را نشان می‌داد. اعلامیه‌ای به دیوار دیدیم که کوه آتشفشانی سراسر قرمز را نشان می‌داد و بخار و مواد مذاب قرمز رنگی از آن بیرون می‌ریخت. در همین مدت چندین پلیس موتور سوار دیدیم که در این فضای تنگ و پر پیچ و خم گشت می‌زدند و برایمان تازگی داشت؛ در شهرهای قبل چنین چیزی به چشم‌مان نیامده بود. در آخرین تقاطع چندین کتابفروشی و دستفروشی دیدیم که کتاب‌های دست دوم و قدیمی می‌فروختند.
پس از مدتی گشت و گذار در محلات قدیمی به خیابانی بزرگ و شلوغ رسیدیم که یکسره تا کنار ساحل و دریای مدیترانه می‌رفت؛ دیوار به دیوار مغازه و فروشگاه. گاهی نگاهی به اجناس می‌انداختیم و سری به داخل فروشگاه‌ها می‌زدیم. چندان جذاب به نظر نمی‌آمد. جمعیتی فراوان در رفت و آمد، گدا و دستفروش بسیار، ساخت و ساز گسترده و بسیاری جاها نرده کشیده و در حال کار. پلیس فراوان و فعال، ماشین‌ها و موتورها را مدام نگه می‌داشتند و چک می‌کردند.
ساحل دریا جای مناسبی برای شنا نداشت. چندان هم شلوغ نبود. قایق‌های ماهیگیری کنار هم ایستاده بودند و دورتر کشتی‌های متوسط و بزرگ هم دیده می‌شد. قلعه قدیم شهر کمی آن سوتر کنار آب بود و از بالای آن دید خوبی به شهر وجود داشت. آتشفشان وزوو (Vesuvius) که شهر پمپئی (Pompeii) را در قرن نخست میلادی ویران ساخت در شرق شهر دیده می‌شود. در خط ساحلی اغلب ساختمان‌ها، هتل‌هایی بودند که از سر و وضع مهمانان و ماشین‌ها و نگهبان‌هایی که مدام خم و راست می‌شدند و چمدان‌ها و وسایل زنان و مردان شیک‌پوش را داخل ماشین‌ها می‌گذاشتند می‌شد حدس زد که مجلل و گران‌قیمت هستند.
غروب به ایستگاه راه‌آهن بازگشتیم تا با قطار ساعت ۸ به میلان برویم. ایستگاه بسیار شلوغ‌تر از صبح بود و رفت و آمد بسیار بیشتر. تابلوی بزرگی زمان و شماره سکوی قطارهای ورودی و خروجی را نمایش می‌داد. انتهای ریل و محل توقف قطارها به فاصله چند متری از ایستگاه بود؛ بی‌هیچ مانع و مامور و نگهبانی. در مدتی که وقت داشتیم به طبقه پایین رفتیم تا از اینترنت مجانی ایستگاه استفاده کنیم. در طبقه منفی یک پر از فروشگاه و ازجمله کتابفروشی بسیار بزرگی بود و یک طبقه زیر آن ایستگاه مترو. در اینجا هم پلیس‌های متعددی می‌دیدیم که گشت می‌زدند و جالب‌تر از همه آنکه دو نفر با لباس شخصی و سگی بزرگ در ایستگاه بودند و آن را برای بو کشیدن افراد و وسایل مسافران به این سو و آن سو می‌بردند. مدت‌ها حرکاتشان را پی گرفتم و مطمئن شدم که پلیس یا نیروی امنیتی هستند. دو سه بار که سگ به کسی مشکوک شد به سراغ فرد رفتند و مدارکش را چک و بارهایش را وارسی کردند.
ناپل چه شهری است؟pic3
وضعیت خاص شهر کنجکاوم کرده بود و با یکی دو نفری در این باره صحبت کردم و بخش ناپل یکی از کتاب‌های راهنمای توریستی را که فایل‌اش را همراه داشتم خواندم. آنچه می‌گویم حاصل همین کنجکاوی است:
ناپل شهر چهره‌های مشهور و اثرگذار و شهر جرم و جنایت سازمان‌یافته است؛ مهم‌ترین شهر جنوب ایتالیا و یکی از چند شهر پرجمعیت و با درآمد بالا در این کشور. تا اواخر دهه 80 ناپل در تسخیر باندهای تبهکار بوده و شهری ناامن محسوب می‌شده است. از سوی دیگر گروه‌های چپ نیز از دهه‌ها قبل پایگاه قابل اتکایی در شهر داشته‌اند. در اوایل دهه 90 میلادی یکی از چهره‌های کمونیست- آنتونیو باسولینو (Antonio Bassolino)- با تکیه و تاکید بر مسائل فرهنگی به عنوان شهردار انتخاب می‌شود و در طی حدود یک دهه دست به اصلاحاتی عمیق و جدی در ساختارهای اداری و بافت شهر می‌زند و موزه‌ها و گالری‌ها را بعد از دهه‌ها بازگشایی می‌کند. هنرمندان و فیلمسازان دعوت می‌شوند تا به شهر بازگردند و به خلق کارهای نو دست بزنند. مجسمه‌سازان و نقاشان را آزاد می‌گذارد تا چهره شهر را تغییر دهند و رفت و آمد ماشین را در بسیاری از خیابان‌های بخش قدیمی شهر که اکنون در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار دارد، محدود می‌سازد. به این ترتیب کشاکشی جدی و تا حدی پنهان در ناپل وجود دارد و شاید به همین خاطر است که نخستین جمله‌ای که در کتاب راهنما در معرفی ناپل خواندم چنین بود: «ناپل‌ بحث‌برانگیزترین شهر ایتالیاست: شما [به عنوان توریست] ممکن است از آن متنفر باشید یا عاشق‌اش شوید.» pic4
روزهای قبل از آمدن به اینجا به هر کس از قصدمان برای رفتن به ناپل می‌گفتیم توجهمان می‌داد که مراقب جیب‌هایمان باشیم و از اخلاق ناپلی‌ها به ما می‌گفت. دست آخر اشاره به نام چند چهره مشهور اهل ناپل خالی از لطف نیست: سوفیا لورن (بازیگر و برنده جایزه اسکار)، جوردانو برونو (فیلسوفی که به حکم کلیسا سوزانده شد)، بندتو کروچه (فیلسوف و سیاستمدار)، فابیو کاناوارو (فوتبالیست)، فرانچسکو رزی و گابریل سالواتوره (هر دو فیلمساز) و شاید حتی تیم فوتبال باشگاهی ناپل که یکی از مهم‌ترین تیم‌های سری آ ایتالیاست و روزگاری مارادونا در آن بازی می‌کرده است.
میلان، برداشتی کوتاه و سرسری
هوای میلان سردتر از جاهای دیگری بود که تاکنون رفته بودیم؛ میلان شهری است در شمال ایتالیا و چندان فاصله‌ای با مرز سوئیس و کوه‌های آلپ ندارد. با یکی از دوستان و همنوردان قدیمم در دوران دانشگاه که چند سالی است در اروپا زندگی می‌کند و بخش‌های زیادی از آلپ را برای اسکی و کوهنوردی دیده است قرار گذاشته بودیم تا چند روزی با هم باشیم و برخی مناطق آلپ را به راهنمایی او ببینیم. قرارمان برای عصر روز چهارشنبه‌ای در ایستگاه قطار شهر لکو (Lecco) بود و ما دو روز وقت داشتیم تا خود را از پالرمو به آنجا برسانیم؛ یعنی از جنوبی‌ترین نقطه به شمالی‌ترین نقطه ایتالیا با بیش از ۱۵۰۰ کیلومتر فاصله. بهترین راهی که پیدا کردیم این بود که از پالرمو شبانه به ناپل بیاییم و یک روز در آن شهر چرخی بزنیم و دوباره شبانه به میلان برویم؛ نیم روزی در آنجا بگردیم و فاصله یک ساعته میلان تا لکو را با قطار برویم و عصر به آنجا برسیم.
با قطاری که داخلش شباهت بسیاری با قطارهای ایران داشت و در هر واگن هشت یا 10 کوپه 6 نفره قرار گرفته بود به میلان آمدیم و در ایستگاه گاریبالدی از قطار پیاده شدیم. این ایستگاه یکی از چند ایستگاه مهم شهر است و قطارهای شهری- مترو- و بین شهری در چندین طبقه از آن عبور می‌کنند. در آنجا به دنبال انبار توشه گشتیم و فهمیدیم که باید به ایستگاه مرکزی قطار برویم که چندان فاصله‌ای تا آنجا نداشت و بلیت قطارمان به لکو را هم آنجا می‌توانیم بخریم. هر چه بیشتر زمان می‌گذشت احساس ناراحتی و معذب بودن بیشتری می‌کردم و خودم را وصله ناجوری برای آن فضا می‌دیدم. هر که را می‌دیدیم خوش‌تیپ و خوش‌لباس بود. به نظرمان آمد که باید توجهی به سر و وضع خودمان داشته باشیم. مسیر نیم ساعته تا ایستگاه مرکزی قطار این برداشتمان را هر چه بیشتر تایید کرد: شهری آرام، ساختمان‌ها و برج‌ها با نماهایی زیبا و ویژه، خیابان‌های تمیز و مردمان اغلب آراسته؛ کت یا بارانی بر تن و کیف در دست داشتند و با کفش‌هایی تمیز به محل کارشان می‌رفتند.
ایستگاه مرکزی بزرگ بود و به نظر قدیمی می‌آمد. نمای ساختمان سنگی و محل ورود اصلی به ایستگاه سه دروازه بزرگ و بلند با ستون‌هایی قطور بود. دو اسب بالدار سنگی در بالاترین نقطه دروازه ورودی ایستگاه قرار داشت. در نقاط مختلفی بر بالای ستون‌ها سردیس‌هایی از کله شیر به چشم می‌آمد و در جاهای مختلف تندیس مردان و زنان در داخل سالن نصب شده بود. ساختمان ایستگاه دو طبقه و سقف بلند سالن اصلی قوسی و ترکیبی از آهن و شیشه بود. ایستگاه ورودی‌های کوچک‌تر دیگری نیز از طرف‌های دیگر ساختمان داشت.pic۵
با وقت کمی که داشتیم چرخی در منطقه قدیمی شهر و به‌خصوص میدان کلیسا زدیم. کلیسای جامع با معماری گوتیک و میدان وسیع روبه‌رویش بسیار خیره‌کننده بود. در میانه میدان مجسمه فلزی سواری به چشم می‌آمد که دو شیر، یکی غران و دیگری آرام در دو سوی آن و در پایه سنگی مجسمه قرار گرفته بود. کلیسای جامع که گویا یکی از بهترین نمونه‌های معماری گوتیک اروپا محسوب می‌شود در یک ضلع این میدان وسیع قرار گرفته است. پلان کلیسا به صورت یک صلیب و مناره‌های متعدد با ریزه کاری بسیار در آن به‌کار رفته است. دروازه ورودی آن نظرمان را بسیار به خود جلب کرد: دروازه‌ای بلند و آهنی که سطح آن به قسمت‌های مختلفی تقسیم شده و نقوشی برجسته روی آن کار شده بود. در هر قسمت ارکانی از اعتقادات مسیحیت به تصویر کشیده شده بود. داخل کلیسا ستون‌های عظیم سنگی با ریزه‌کاری‌های بسیار در سرستون‌هایش، شیشه‌های رنگی بر دیوارها در هر دهلیز با رنگ‌های بسیار شفاف و تصاویر زیبا و غیر تکراری، محرابی زرین با شیشه کاری بزرگی در پشت سر و ارگی بزرگ در یکی از گوشه‌ها عظمتی بهت‌آور ایجاد کرده بود. در گوشه‌ای دیگر از میدان دو دالان متقاطع بزرگ با سقفی شیشه‌ای و دیوارهایی پر از نقوش برجسته وجود داشت. این دالان‌ها که به نام «گالری ویتوریا امانوئل دوم» شناخته می‌شود، در اواخر قرن نوزدهم، ساخته شده و از آن زمان تاکنون به عنوان یک مرکز خرید بزرگ و باشکوه مورد استفاده قرار می‌گیرد. در سرتاسر این گالری مغازه‌هایی با ویترین‌های بزرگ قرار دارد که بیشتر آنها جواهرفروشی، سالن‌های مد یا فروشنده تابلوهای نقاشی هستند. در محل تقاطع، دو دالان گنبد شیشه‌ای بزرگی با نقاشی‌های زیبا در زیرش وجود داشت و کف تمام گالری با موزاییک‌هایی رنگی فرش شده بود.
میلان عادی!
چند روز بعد که دوباره به میلان بازگشتیم تا از ایستگاه مرکزی قطار به فرودگاه شهر برویم چند ساعتی وقت داشتیم و این بار در جهتی خلاف به پشت ایستگاه رفتیم و گشتی در محلاتی دیگر زدیم. این محلات که دیگر نه جزو مراکز کاری و تجاری و نه توریستی بود تفاوت نسبتا قابل ملاحظه‌ای با دیده‌های قبلیمان داشت. کمی در هم ریختگی، آدم‌هایی با لباس‌های معمولی، آپارتمان‌هایی عادی، خیابان‌هایی شلوغ‌تر و زباله در گوشه و کنار چهره دیگری از شهر را به ما نشان داد.
برای خودمان هم مشخص بود که شناخت این شهر مهم که حرف‌های بسیاری در معماری، هنر و مد اروپا دارد؛ در چنین زمان کوتاهی ممکن نیست و این گشت کوتاه را جز وقت‌گذرانی کوتاهی به حساب نیاوردیم تا زمانی دیگر مفصل‌تر به گشت و گذار در اینجا بپردازیم.