دکترغلامحسین ابراهیمی دینانی از ملاصدرا و فیلسوفان ایرانی میگوید
افسانه مرغ نفس در قفس بدن
گروه پرونده: دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی بر این باور است که نهایت اندیشه هانری کربن، فیلسوف معاصر فرانسوی، رسیدن به معنویت تشیع است. این استاد فلسفه اسلامی در گفتوگویی کوتاه یادآوری کرد: فلسفه اسلامی پس از غزالی و اشاعه تفکر اشعری در میان کشورهای عربی تا قرنها خاموش شد و به محاق رفت چنانکه هیچ فیلسوف بزرگی از میان آنان برنخاست.
به اعتقاد این متفکر برجسته معاصر، کتاب «تهافت الفلاسفه» غزالی کمر فلسفه را در جهان اسلام شکست و این فیلسوفان ایرانی بودند که آن را احیا کردند. از نظر او خواجه نصیرالدین طوسی توانسته است منطق گفتوگو را در میان فلاسفه ایرانی بنیان گذارد و او مرد «گفتوگو» است؛ امری که روزگار ما به شدت به آن نیاز دارد.
به اعتقاد این متفکر برجسته معاصر، کتاب «تهافت الفلاسفه» غزالی کمر فلسفه را در جهان اسلام شکست و این فیلسوفان ایرانی بودند که آن را احیا کردند. از نظر او خواجه نصیرالدین طوسی توانسته است منطق گفتوگو را در میان فلاسفه ایرانی بنیان گذارد و او مرد «گفتوگو» است؛ امری که روزگار ما به شدت به آن نیاز دارد.
گروه پرونده: دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی بر این باور است که نهایت اندیشه هانری کربن، فیلسوف معاصر فرانسوی، رسیدن به معنویت تشیع است. این استاد فلسفه اسلامی در گفتوگویی کوتاه یادآوری کرد: فلسفه اسلامی پس از غزالی و اشاعه تفکر اشعری در میان کشورهای عربی تا قرنها خاموش شد و به محاق رفت چنانکه هیچ فیلسوف بزرگی از میان آنان برنخاست.
به اعتقاد این متفکر برجسته معاصر، کتاب «تهافت الفلاسفه» غزالی کمر فلسفه را در جهان اسلام شکست و این فیلسوفان ایرانی بودند که آن را احیا کردند. از نظر او خواجه نصیرالدین طوسی توانسته است منطق گفتوگو را در میان فلاسفه ایرانی بنیان گذارد و او مرد «گفتوگو» است؛ امری که روزگار ما به شدت به آن نیاز دارد.
دینانی میگوید: اگر خواجه نصیرالدین طوسی و آثار او نبود مکتب شیراز به وجود نمیآمد و اگر مکتب شیراز شکل نمیگرفت، مکتب اصفهان نبود و چهرههایی مانند میرداماد و ملاصدرا نمیتوانستند به وجود آیند. بنابراین جریان تحول فکری فلسفی در ایران به میرداماد و ملاصدرا و شاگردان آنها نمیرسید.
دکتر دینانی از چهرههای برجسته فلسفه و خردورزی دینی در دوره معاصر است، کسی که به عقل باور دارد و در عین حال شیفته شهود و اشراق است. او نقش عمدهای در بازاندیشی فلسفه ایرانی از منظر تشیع داشته و بنا به درک دقیق سنت فلسفه در ایران در بارورسازی آن کوشیده است. آرای دکتر دینانی در باب آثار ملاصدرا نیز تاملبرانگیز و خواندنی است. او هانری کربن را که از شارحان و مترجمان بزرگ آثار ملاصدرا است از نزدیک میشناخته و در نشستهای او با علامه طباطبایی حضور داشته است.
از آثار ابن سینا، سهروردی و ملاصدرا بهعنوان سه سرچشمه اصلی فکر و نظام اندیشگانی دکتر دینانی میتوان نام برد. او طی پنج دهه استاد دانشگاه تهران و مدرس علوم حوزوی بوده و دهها جلد کتاب در باب فلسفه اسلامی و فلسفه غرب نوشته است که از آن جمله میتوان به «قواعد کلی فلسفی در فلسفه اسلامی» (در سه مجلد)، «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام» (سه جلد)، «شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی»، «درخشش ابن رشد در حکمت مشا»، «هستی و مستی، حکیم عمر خیام نیشابوری»، «عقلانیت و معنویت» و کتاب «سرشت و سرنوشت» اشاره کرد که این آخری به کوشش یکی از شاگردانش، کریم فیضی، منتشر شده است. در گفتوگو با وی میخواستیم بدانیم نگاه فیلسوف ایرانی به مفاهیم مهمی همچون گفتار و نوشتار، وجود و موجود، هستی و نیستی و نفس و بدن چیست؟ مفاهیمی که در متون نظری ملاصدرا و فیلسوفان ایرانی به کرات مورد مداقه قرار گرفته است. استاد کوتاه سخن گفت و ما را به کتابهایش ارجاع داد. این هم چکیدهای از سخنان ایشان.
گفتار و نوشتار
صدرالمتالهین در این باب بحث مفصلی انجام داده است که اگر بخواهیم وارد آن شویم بحثمان به درازا خواهد انجامید. به نظرم چنین میرسد که صدرالمتالهین سرانجام کتاب و نوشتار را ترجیح میدهد و نسبت کلام را با کتاب و نسبت گفتار را با نوشتار، نسبت بسیط با مرکب میداند یا به عبارت دیگر نسبت گفتار و نوشتار را نسبت قرآن به فرقان میداند. قرآن در عین حال که هم کلام خداست و هم کتاب خدا، نام دیگری دارد و آن فرقان است. قرآن شاید اشاره به آن حالت تجمع و بساطت و شمول باشد و فرقان اشارت به حالت تفصیل و ترکیب و بسط و گسترش باشد.
بدن و نفس
بسیاری از حکمای اسلامی قبل از ملاصدرا، نفس را مرغی میدانستند در قفس بدن. این یک تشبیه شاعرانه است که حتی مولوی نیز آن را در مثنوی بارها بیان کرده است. باید بگوییم او در مقام تشبیه بوده و برای عوام اینگونه حرف زده است. من فکر نمیکنم مولوی چنین میاندیشیده که نفس همانند مرغی گرفتار در قفس بدن باشد. رابطه مرغ و قفس با رابطه نفس و بدن متفاوت است. مرغ موجودی جدا و قفس موجودی جداست. قفس یک مکان است. مرغ و قفس یک نسبت مکانی دارند و اگر روزی در قفس باز شود، مرغ پر میکشد و میرود. نفس نمیتواند در بدن مانند مرغ زندانی شود. برای اینکه نفس در بدن زندانی نمیشود مگر میتوان مجرد را زندانی کرد؟ بنابراین آنچه گفته شده است یک شوخی بیش نیست و باید نسبت به آن خنده سر داد. مجرد، قابل زندانی شدن نیست.چیزی که زندانی شود نمیتواند مجرد باشد. مجرد یعنی فوق زمان و مکان. معنای تجرد عدم مقید بودن در قید زمان و مکان است. آیا چنین موجودی میتواند زندانی بشود؟ بنابراین زندانی بودن مرغ نفس در قفس بدن، شعر و افسانهای بیش نیست که برای حکمای سابق قابل حل نبوده است
وجود و موجود
میتوان گفت موجود از جایی آمده است؛ ولی نمیتوان گفت هستی و وجود از جایی آمده است. فرق است بین وجود و موجود. باید بین وجود و موجود فرق قائل شویم. موجود حادث است. من و جماد و نبات و کره زمین و کهکشان حادث هستیم. عالم ممکنات حادث است؛ ولی خود هستی از آن جهت که هستی است حادث نیست. هستی، هستی است. صرفا هستی است و نمیتوان گفت کی بهوجود آمده است. معنای «کی به وجود آمده» این است که هستی باید از نیستی به وجود آمده باشد. نیستی که نبوده و نیست. معنی ندارد. بنابراین این سوال انحرافی است که بگوییم هستی کی بهوجود آمده است. این سوال مثل سوال بچههاست که میپرسند خدا کی به وجود آمد؟
البته آنها حق دارند این سوال را بپرسند؛ چون خدا برای آنها یک موجود ممکن فرض میشود. اگر خدا را هستی بدانید معنی ندارد بپرسید کی به وجود آمده؟ اگر خداوند موجودی در ذهن ما باشد میتوان پرسید کی به وجود آمده است. اما وقتی عین هستی باشد معنا ندارد که بگوییم هستی چه زمانی هستی شد. هستی، هستی است. ما نمیتوانیم در برابر هستی بایستیم. اصلا هستی که مقابل ندارد. داغی مقابل دارد و آن سردی است. یمین مقابلش یسار است. مقابل هستی چیست؟ یا چه چیزی در مقابل هستی است. اگر بگوییم غیرهستی، غیرهستی چیست؟ من زمانی میتوانم درباره هستی حرف بزنم که جایی بیرون از هستی ایستاده باشم. من کجا بایستم بیرون از هستی خواهم بود؟ تا درباره آن چیزی بگویم؟ من خود شانی از هستیام. پس وقتی من درباره هستی حرف میزنم خود هستی درباره خودش سخن میگوید. من میتوانم درباره سیب حرف بزنم؛ چون سیب بیرون از من است و من بیرون از سیب هستم. ولی من بیرون از هستی نیستم؛ درحالیکه من درباره چیزی میتوانم سخن بگویم که بیرون از آن باشم و به آن اشراف داشته باشم. درحالیکه ما نه بیرون از هستی هستیم و نه به آن اشراف داریم. ما شأنی از هستی هستیم و سایهای از آن. پس اگر حرف میزنیم هستی از زبان ما حرف میزند.
سکوت و کلام
سکوت با حرف نزدن فرق دارد. سکوت چیزی نیست که از بیرون بیاید. چنانچه سخن نیز از بیرون نمیآید. هم سکوت و هم سخن هر دو از شئون نفس است. این دو، دو حالت و دو شأن از شئون آدمی است. انسان گاهی در شأن نطق است و گاهی در شان سکوت است. سکوت نه در بیرون است که بروید و به آن برسید یا به گونهای نیست که از جایی سرازیر شود و به ما برسد. سکوت و نطق از شئون شماست و نه در بیرون از شما. این شما هستید که یا در حال سکوت هستید یا در حال نطق. این دو در خود آدم است. در جایی که ضرورت اقتضای سخن کند سخن حکمت است و زمانی که دلیلی برای گفتن نباشد، اقتضای حکمت، سکوت است. درواقع سکوت و سخن تابع حکمت و به حسب حکمت است. هم سخن معنیدار است و هم سکوت. اگر پشتوانه حکمی در کار نباشد نه سخن انسان معنی دارد و نه سکوت او.
زندگی و مرگ
مرگ چیزی نیست که بین انسانها بهصورت مشترک تقسیم شده باشد. مرگ من، ویژه من است و هیچکس دیگر مردن مرا ندارد. مرگ شما نیز مرگ شماست. و نه مرگ هیچکس دیگر. هر کسی مرگ خودش را دارد که ویژه ویژه ویژه است و اصلا هم نمیتوان آن را عوض کرد. کسی نمیتواند مرگ خودش را با مرگ شخصی دیگر معامله کند. من نمیتوانم مرگ خودم را بدهم و مرگ شما را بگیرم. این وهمی بیش نیست اگر کسی فکر کند میتواند به جای دیگری بمیرد. هیچکس به جای دیگری نمیمیرد. مرگ یک نوع فعلیت انسانی است. حیوانات به مرگ نمیاندیشند تا وقتی زندهاند، زندگی میکنند و وقتی هم که میمیرند مردهاند. انسان نیز مانند سایر موجودات میمیرد؛ اما به مرگ میاندیشد. و قبل از اینکه بمیرد میداند که میمیرد. این ویژگی انسان است و شاید هم بتوانیم بگوییم یکی از ویژگیهای مهم، و بیش از ویژگی، فصل ممیز انسان است. یعنی به جای «حیوان ناطق» بودن میتوانیم بگوییم؛ انسان حیوانی است که میداند میمیرد.
به اعتقاد این متفکر برجسته معاصر، کتاب «تهافت الفلاسفه» غزالی کمر فلسفه را در جهان اسلام شکست و این فیلسوفان ایرانی بودند که آن را احیا کردند. از نظر او خواجه نصیرالدین طوسی توانسته است منطق گفتوگو را در میان فلاسفه ایرانی بنیان گذارد و او مرد «گفتوگو» است؛ امری که روزگار ما به شدت به آن نیاز دارد.
دینانی میگوید: اگر خواجه نصیرالدین طوسی و آثار او نبود مکتب شیراز به وجود نمیآمد و اگر مکتب شیراز شکل نمیگرفت، مکتب اصفهان نبود و چهرههایی مانند میرداماد و ملاصدرا نمیتوانستند به وجود آیند. بنابراین جریان تحول فکری فلسفی در ایران به میرداماد و ملاصدرا و شاگردان آنها نمیرسید.
دکتر دینانی از چهرههای برجسته فلسفه و خردورزی دینی در دوره معاصر است، کسی که به عقل باور دارد و در عین حال شیفته شهود و اشراق است. او نقش عمدهای در بازاندیشی فلسفه ایرانی از منظر تشیع داشته و بنا به درک دقیق سنت فلسفه در ایران در بارورسازی آن کوشیده است. آرای دکتر دینانی در باب آثار ملاصدرا نیز تاملبرانگیز و خواندنی است. او هانری کربن را که از شارحان و مترجمان بزرگ آثار ملاصدرا است از نزدیک میشناخته و در نشستهای او با علامه طباطبایی حضور داشته است.
از آثار ابن سینا، سهروردی و ملاصدرا بهعنوان سه سرچشمه اصلی فکر و نظام اندیشگانی دکتر دینانی میتوان نام برد. او طی پنج دهه استاد دانشگاه تهران و مدرس علوم حوزوی بوده و دهها جلد کتاب در باب فلسفه اسلامی و فلسفه غرب نوشته است که از آن جمله میتوان به «قواعد کلی فلسفی در فلسفه اسلامی» (در سه مجلد)، «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام» (سه جلد)، «شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی»، «درخشش ابن رشد در حکمت مشا»، «هستی و مستی، حکیم عمر خیام نیشابوری»، «عقلانیت و معنویت» و کتاب «سرشت و سرنوشت» اشاره کرد که این آخری به کوشش یکی از شاگردانش، کریم فیضی، منتشر شده است. در گفتوگو با وی میخواستیم بدانیم نگاه فیلسوف ایرانی به مفاهیم مهمی همچون گفتار و نوشتار، وجود و موجود، هستی و نیستی و نفس و بدن چیست؟ مفاهیمی که در متون نظری ملاصدرا و فیلسوفان ایرانی به کرات مورد مداقه قرار گرفته است. استاد کوتاه سخن گفت و ما را به کتابهایش ارجاع داد. این هم چکیدهای از سخنان ایشان.
گفتار و نوشتار
صدرالمتالهین در این باب بحث مفصلی انجام داده است که اگر بخواهیم وارد آن شویم بحثمان به درازا خواهد انجامید. به نظرم چنین میرسد که صدرالمتالهین سرانجام کتاب و نوشتار را ترجیح میدهد و نسبت کلام را با کتاب و نسبت گفتار را با نوشتار، نسبت بسیط با مرکب میداند یا به عبارت دیگر نسبت گفتار و نوشتار را نسبت قرآن به فرقان میداند. قرآن در عین حال که هم کلام خداست و هم کتاب خدا، نام دیگری دارد و آن فرقان است. قرآن شاید اشاره به آن حالت تجمع و بساطت و شمول باشد و فرقان اشارت به حالت تفصیل و ترکیب و بسط و گسترش باشد.
بدن و نفس
بسیاری از حکمای اسلامی قبل از ملاصدرا، نفس را مرغی میدانستند در قفس بدن. این یک تشبیه شاعرانه است که حتی مولوی نیز آن را در مثنوی بارها بیان کرده است. باید بگوییم او در مقام تشبیه بوده و برای عوام اینگونه حرف زده است. من فکر نمیکنم مولوی چنین میاندیشیده که نفس همانند مرغی گرفتار در قفس بدن باشد. رابطه مرغ و قفس با رابطه نفس و بدن متفاوت است. مرغ موجودی جدا و قفس موجودی جداست. قفس یک مکان است. مرغ و قفس یک نسبت مکانی دارند و اگر روزی در قفس باز شود، مرغ پر میکشد و میرود. نفس نمیتواند در بدن مانند مرغ زندانی شود. برای اینکه نفس در بدن زندانی نمیشود مگر میتوان مجرد را زندانی کرد؟ بنابراین آنچه گفته شده است یک شوخی بیش نیست و باید نسبت به آن خنده سر داد. مجرد، قابل زندانی شدن نیست.چیزی که زندانی شود نمیتواند مجرد باشد. مجرد یعنی فوق زمان و مکان. معنای تجرد عدم مقید بودن در قید زمان و مکان است. آیا چنین موجودی میتواند زندانی بشود؟ بنابراین زندانی بودن مرغ نفس در قفس بدن، شعر و افسانهای بیش نیست که برای حکمای سابق قابل حل نبوده است
وجود و موجود
میتوان گفت موجود از جایی آمده است؛ ولی نمیتوان گفت هستی و وجود از جایی آمده است. فرق است بین وجود و موجود. باید بین وجود و موجود فرق قائل شویم. موجود حادث است. من و جماد و نبات و کره زمین و کهکشان حادث هستیم. عالم ممکنات حادث است؛ ولی خود هستی از آن جهت که هستی است حادث نیست. هستی، هستی است. صرفا هستی است و نمیتوان گفت کی بهوجود آمده است. معنای «کی به وجود آمده» این است که هستی باید از نیستی به وجود آمده باشد. نیستی که نبوده و نیست. معنی ندارد. بنابراین این سوال انحرافی است که بگوییم هستی کی بهوجود آمده است. این سوال مثل سوال بچههاست که میپرسند خدا کی به وجود آمد؟
البته آنها حق دارند این سوال را بپرسند؛ چون خدا برای آنها یک موجود ممکن فرض میشود. اگر خدا را هستی بدانید معنی ندارد بپرسید کی به وجود آمده؟ اگر خداوند موجودی در ذهن ما باشد میتوان پرسید کی به وجود آمده است. اما وقتی عین هستی باشد معنا ندارد که بگوییم هستی چه زمانی هستی شد. هستی، هستی است. ما نمیتوانیم در برابر هستی بایستیم. اصلا هستی که مقابل ندارد. داغی مقابل دارد و آن سردی است. یمین مقابلش یسار است. مقابل هستی چیست؟ یا چه چیزی در مقابل هستی است. اگر بگوییم غیرهستی، غیرهستی چیست؟ من زمانی میتوانم درباره هستی حرف بزنم که جایی بیرون از هستی ایستاده باشم. من کجا بایستم بیرون از هستی خواهم بود؟ تا درباره آن چیزی بگویم؟ من خود شانی از هستیام. پس وقتی من درباره هستی حرف میزنم خود هستی درباره خودش سخن میگوید. من میتوانم درباره سیب حرف بزنم؛ چون سیب بیرون از من است و من بیرون از سیب هستم. ولی من بیرون از هستی نیستم؛ درحالیکه من درباره چیزی میتوانم سخن بگویم که بیرون از آن باشم و به آن اشراف داشته باشم. درحالیکه ما نه بیرون از هستی هستیم و نه به آن اشراف داریم. ما شأنی از هستی هستیم و سایهای از آن. پس اگر حرف میزنیم هستی از زبان ما حرف میزند.
سکوت و کلام
سکوت با حرف نزدن فرق دارد. سکوت چیزی نیست که از بیرون بیاید. چنانچه سخن نیز از بیرون نمیآید. هم سکوت و هم سخن هر دو از شئون نفس است. این دو، دو حالت و دو شأن از شئون آدمی است. انسان گاهی در شأن نطق است و گاهی در شان سکوت است. سکوت نه در بیرون است که بروید و به آن برسید یا به گونهای نیست که از جایی سرازیر شود و به ما برسد. سکوت و نطق از شئون شماست و نه در بیرون از شما. این شما هستید که یا در حال سکوت هستید یا در حال نطق. این دو در خود آدم است. در جایی که ضرورت اقتضای سخن کند سخن حکمت است و زمانی که دلیلی برای گفتن نباشد، اقتضای حکمت، سکوت است. درواقع سکوت و سخن تابع حکمت و به حسب حکمت است. هم سخن معنیدار است و هم سکوت. اگر پشتوانه حکمی در کار نباشد نه سخن انسان معنی دارد و نه سکوت او.
زندگی و مرگ
مرگ چیزی نیست که بین انسانها بهصورت مشترک تقسیم شده باشد. مرگ من، ویژه من است و هیچکس دیگر مردن مرا ندارد. مرگ شما نیز مرگ شماست. و نه مرگ هیچکس دیگر. هر کسی مرگ خودش را دارد که ویژه ویژه ویژه است و اصلا هم نمیتوان آن را عوض کرد. کسی نمیتواند مرگ خودش را با مرگ شخصی دیگر معامله کند. من نمیتوانم مرگ خودم را بدهم و مرگ شما را بگیرم. این وهمی بیش نیست اگر کسی فکر کند میتواند به جای دیگری بمیرد. هیچکس به جای دیگری نمیمیرد. مرگ یک نوع فعلیت انسانی است. حیوانات به مرگ نمیاندیشند تا وقتی زندهاند، زندگی میکنند و وقتی هم که میمیرند مردهاند. انسان نیز مانند سایر موجودات میمیرد؛ اما به مرگ میاندیشد. و قبل از اینکه بمیرد میداند که میمیرد. این ویژگی انسان است و شاید هم بتوانیم بگوییم یکی از ویژگیهای مهم، و بیش از ویژگی، فصل ممیز انسان است. یعنی به جای «حیوان ناطق» بودن میتوانیم بگوییم؛ انسان حیوانی است که میداند میمیرد.
ارسال نظر