از بغداد تا کارولینای جنوبی
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.

ساکت بودم. به دنبال جایی می‌گشتم که جان گفته بود اگر آنجا حضور پیدا می‌کردیم چندان شانسی برای زنده ماندن نداشتیم. یک اشتباه شاید جان ما را نجات داد. این واقعه چیزی نبود جز یک واقعه تصادفی.
پس از اینکه ساختمان را پاکسازی کردیم، با نفربرهای موسوم به «پاندورا» به پایگاه بر‌گشتیم. همه ساکت بودند. فکر کنم همگی گرسنه و خسته شده بودند. قیافه‌ها همه سیاه و دودی شده بود. معمولا پس از یک عملیات هیجان‌انگیز بچه‌ها به ابراز احساسات و تبادل اطلاعات می‌پرداختند و با هیجان از آن واقعه صحبت می‌کردند. برای من اما افکار عجیب و غریبی در ذهنم رژه می‌رفتند.
همچنان که پاندورا در جاده می‌تاخت، صحبت‌های جان در ذهنم« اکو وار» تکرار می‌شد. با اینکه عملیات با موفقیت به پایان رسید، اما اگر هلی‌کوپترمان به روی بام مورد نظر درست فرود می‌آمد و ما به قصد طبقه دوم، پایین می‌رفتیم با 4 سنگر غیر قابل نفوذ و احتمالا با افرادی که تا بن دندان مسلح، به خون ما تشنه بودند، روبه‌رو می‌شدیم. یک جنگ 4 به 4 در اتاقی که به اندازه اتاق خواب بود آن هم با اسلحه‌های اتوماتیک نتیجه چندان خوشایندی به همراه نخواهد داشت. در حالی که در افکار ترسناک خودم غوطه‌ور بودم به پایگاه رسیدیم. تصمیم گرفتم از این افکار دور شوم و بیشتر به این افکار دامن نزنم؛ اما از این حادثه یک چیزی را یاد گرفتم: گاهی اوقات چیزهای تصادفی می‌تواند جانت را نجات دهد؛ مثل یک بمب دو زمانه.
در آخرین روزهایی که نیروها را جابه‌جا می‌کردند به پایگاه هوایی پاپ در کارولینای جنوبی بازگشتم. این پایگاه، محل استقرار بچه‌های «دلتا فورس» است. زمانی که از هواپیما پیاده شدم برخی از بچه‌ها مرا در آغوش خود گرفتند گویی که یکی از نیروهای آنها هستم. به گرمی با من برخورد کردند و به مشایعت آمده بودند.
پیش از اینکه هواپیما در سواحل ویرجینیا فرود بیاید، جان مرا کنار کشید و پلاکی را در کف دستم گذاشت. پلاک نسخه‌ای از نشان بچه‌های عملیاتی دلتا بود که به روی آن یک پرنده کوچک کشیده شده بود. این نشان دلتا فورس مانند سکه برای بچه‌های این گروه بود.
جان گفت: «می‌خوام یکی از اینارو داشته باشی». ادامه داد: «هرکی که برای این تیم فعالیت کرده، یکی از اینارو گرفته».
گروهبان «رندی شوگهارت»، تک تیرانداز دلتا، در سومالی، پیش از اینکه جسدش را پیدا کنند این نقاشی را کشیده بود. شوگهارت در جنگ موگادیشو از سوی دولت نشان افتخار دریافت کرده بود. زمانی که فاجعه «سقوط شاهین سیاه» در سومالی رخ داد، او داوطلب شده بود تا زمانی که نیروهای کمکی برسند از محل سقوط دفاع کند. او در میان انبوه جمعیتی از مردم سومالی قرار گرفت و کشته شد.
پیش از حملات یازده سپتامبر، دلتا فورس و دیوگرو رقبای سرسختی برای هم بودند. هر دو، در میان باقی گروه‌ها، جزو بهترین‌ها محسوب می‌شدند و همیشه بحث داغ سایر بچه‌ها این بود که کدام گروه از آن یکی سرتر است. با شروع جنگ اما دیگر کری‌خوانی‌ها معنی نداشت و این‌گونه مزخرفات را بچه‌ها از یاد برده بودند. در زمان بازگشت به مقر، آنها برادرانه با من رفتار کردند. دست دوستان جان را به گرمی فشردم و به ساحل ویرجینیا پرواز کردم.
روز بعد که به «دیوگرو» (نیروی ویژه دریایی ایالات متحده آمریکا) بازگشتم با چارلی و استیو دیدار کردم. هنوز بارهایم را به زمین نگذاشته‌ بودم که آنها به اتاقکم آمدند. تیم آنها نیز تازه از افغانستان بازگشته بودند. در مقایسه با سفرم به بغداد، آنها زمان بیشتری را در افغانستان گذرانده بودند.
با اینکه در بغداد چندان سخت نگذشته بود، اما بازگشت به کارولینا و بودن در کنار دوستان حس خوبی داشت.
چارلی گفت: از قیافه‌ات پیداست که خیلی اونجا گرفتار شده بودی؟
خندیدم و گفتم: از دیدن دوباره‌تون خیلی خوشحال شدم.
به دنبال این بودم که سریعا کارهایم را جمع و جور کنم و به می‌سی‌سی‌پی سفری کوتاه داشته باشم.
می‌دانستم که این تنها فرصتی است که می‌توانم به خانه‌ام بروم و با خانواده دیدار کنم. برنامه ما طوری طراحی شده بود که زیاد نتوانیم در کنار خانواده بمانیم. تنها دو هفته به بچه‌های تیم مرخصی داده شد تا دوباره به تمرینات بازگردند. این یک دور مکرر بود که طی این ۱۰ سال برای من و بچه‌های تیم اتفاق می‌افتاد.